خواب

زمین می چرخد. اینطور می گویند. با سرعت به گرد خود می چرخد. اینطور می نویسند. و در مدار ثابتی حرکت می کند. می گویند زمین در مدار خود فاصله بسیار بسیار زیادی را طی می کند. میلیونها کیلومتر مسافت را، و من نمی دانم چرا هر شب که به آسمان تاریک خیره می شوم، تصویر یکسانی را در برابر دیدگان خود می یابم. گویی تمام جهان این پیرامون، با هم می چرخند. می گویند منظومه شمسی، ـ همان منظومه مسخره خودمان ـ، تنها بخش کوچکی از کهکشان راه شیری است. آن قدر کوچک که اگر به کهکشانمان در یک تصویر بزرگ هم بنگریم، اثری از منظومه مان را نخواهیم یافت، و می گویند خود کهکشانمان، یکی از میلیاردها میلیارد کهکشان دیگری است که در هر کدامشام میلیاردها میلیارد ستاره و منظومه های اطراف هر کدامشان را دارند و ناگه به خود نهیب می زنم که ما کجای کاریم؟، گرفتار در تکه کوچکی از این فضای نامتناهی، که در حاشیه خود سر به زیر برده ایم و در مسیری تکراری میلیونها سال است که می چرخیم و آب از آبمان تکان نمی خورد، و چه حقیرتر از آن که در این تکرار هیچ، من هم حلقه تکرار دیگری را در مسیر هر روزه ام به کار و خانه، دور می زنم !!!. باز هم هپروت ذهنم مزخرف سرود و بیجا، به ناکجاآباد بی ربط افکارم رفت. نمی دانم کجا هستم و چه می خواهم، نمی دانم که آیا من هم دیگرانم یا خودم ؟، نمی دانم آرزوهایم چیست ؟، نمی دانم که یک اتومبیل زیبا می خواهم یا خانه ای بکر در برکه ای زیبا و یک طبیعت داغ !!!، نمی دانم که مدرک های دانشگاهیم را بیشتر دوست دارم، یا بودن در میان جمع شادی دوستان در آن میهمانی های شبانه و گوش سپردن به آوای گیتار با چشمانی مست از شراب !!!، نمی دانم از چه باید لذت ببرم، و از چه باید خشمگین شوم. نمی دانم آیا اصلا مهم است که دختری را در جشن ارشاد خیابانی می گیرند و چندی بعد جسدش را به خانواده اش پس می دهند یا نه ؟!، نمی دانم مهم است که ما روزگاری داریوش و کوروش و تمدن و فرهنگی داشته ایم یا نه ؟، نمی دانم آیا پرتاب سنگ به تکه سنگی دیگر به نام شیطان مهم تر است، یا فرود آمدن رباتی در مریخ که از روی زمین کنترل می شود ؟، نمی دانم آیا زیبایی بدن زنان فقط روی جانورانی در قسمتهایی از خاورمیانه تاثیر گذار است و یا جانورانی مشابه با ما در جاهای دیگری از این زمین حقیر هم دیده شده اند ؟!!!، نمی دانم آیا فرهنگ کنونی ما ارجحیتی به فرهنگ دایاناسورها دارد یا خیر، چون از امت کوفه در زمان پیامبر که برتر هستیم !!!. نمی دانم آیا باید ماند یا باید رفت ؟!!!، نمی دانم هر روز و هر شب ما به چه کار می آید ؟، نمی دانم با جسمم باید زندگی کنم یا با روحم ؟، نمی دانم که در طول سالیان گذشته چه کرده ام و چه اتفاق مهمی افتاده ؟، نمی دانم امروزم چگونه است و فرقش با دیروزم در کجاست !. نمی دانم زندگی برای مردن است یا تولد برای زندگی؟، نمی دانم آیا زندگی همچون خوابی کوتاه است، یا مرگ پایان همه چیز !، نمی دانم تا کی برای گفتن جمله ـ همه چیز درست می شود ـ فرصت باقی است ؟، نمی دانم آیا فقط از آسمان ما برف می بارد، یا در سیاره هایی، میلیاردها سال نوری آنسو تر هم برف حقیقت دارد ؟... . هنوز هم برف می بارد و نمی دانم کی از این خواب پریشان بیدار خواهم شد. میخواهم بخوابم ... .

(One) And Justice For All Album-By James Hetfield, Lars Ulrich-1988 (Metallica)

نمی توانم هیچ چیز را به خاطر آورم
نمی دانم آیا حقیقت دارد یا فقط خواب می بینم
در اعماق وجودم فریادی را احساس می کنم
اما این سکوت وحشتناک جلویم را می گیرد

حالا که کار جنگ با من تمام شده
بیدار می شوم، اما نمی توانم ببینم
چیز زیادی از من باقی نمانده است
حالا هیچ چیز به جز درد حقیقی نیست

نفسم را بگیر که من در آرزوی مرگم
آه خدایا، مرا بیدار کن

تاریکی زندانی ام می کند
همه آنچه می بینم، وحشت مطلق
نمی توانم زندگی کنم، نمی توانم بمیرم
در درون خود گیر افتاده ام
جسمم زندان روحم شده است

مین های زمینی بیناییم را گرفته اند
زبانم را بسته اند
شنواییم را گرفته اند
دستها و پاهایم  را بسته اند
روحم را گرفته اند
مرا با زندگی در جهنم رها کرده اند

I can't remember anything
Can't tell if this is true or dream
Deep down inside I feel to scream
This terrible silence stops me

Now that the war is through with me
I'm waking up, I cannot see
That there's not much left of me
Nothing is real but pain now

Hold my breath as I wish for death
Oh please god, wake me

Darkness imprisoning me
All that I see, Absolute horror
I cannot live, I cannot die
Trapped in myself
Body my holding cell

Landmines has taken my sight
Taken my speech
Taken my hearing
Taken my arms, Taken my legs
Taken my soul
Left me with life in hell