فکر گمشده

سرگشته در خود ، ایستاده ام بر بلندای ویرانه های رویاهای ناتمام خویش - I'm Standing Above the Ruins of My Incomplete Dreams

فکر گمشده

سرگشته در خود ، ایستاده ام بر بلندای ویرانه های رویاهای ناتمام خویش - I'm Standing Above the Ruins of My Incomplete Dreams

خودکشی

در نظرخانه مسکوت هرز نوشته پیشین، دوستی کلمات امیدوار کننده و صحبتهای زیبایی را بر بلندای سنگ نوشته ام، حک کرده بود و به یادگار گذاشته بود و به یاد آوردم دیگرانی را نیز که از تلخی و غم آلودی این فضا و مطالبم گفته بودند. کلمات زیبا را آسان می توان یافت و در کنار هم آرمیدشان: قلب، عشق، لبخند، امید، خوشبختی، هدف، ایمان، زندگی زیباست، مرگ دروغ است. لیک اینجا نه میانه عشق بود و نه حدیث تلخی زندگی. اینجا نه شعرواره زیباییهاست و نه گذر امید دادنها و دل خوش کردنها. اینجا صحبت مرگ اختیار بود و خود نبودن. اینجا حقیقت فاصله ها بود میان من و خود. اینجا مجال یادآوری اسارت بود، برای آنانکه خود را آزاد می پندارند و نیستند. این مختصر نوشته درد دل حقیقتی از ما بود که در درون خود محبوسش می کنیم و نمی توانیم آزادش کنیم و هراسانیم که رهاییش، پاهای بسته مان را به بالهای آزادی مبدل سازد، که دگر توان مهارش نباشد و شکار شکارچیان آزادی گردیم. این چرکنویس، حدیث منی بود که با اختیار انتخاب می کند و یکی از همین انتخابهایش، اختیارش را به دست میگیرد و پس از آن، برایش انتخاب می شود. این تکه فکر باطله، صحبت عمری بود که نمی دانیمش، درد زخمی بود که نمی بینیمش. اینجا صحبت رنج دور بودن از آنچه می خواهیم باشیم و نیستیم بود، صحبت حقارت جسم ناتوانمان در برابر روح سرکش و جسور و بزرگمان بود و رنج اسارت این خود حقیقی و روح بزرگ و افکار والا، در من حقیر وجودی که نمی گذارد با آن قوانین و عقاید برتر خود زندگی کنیم. اینجا میکده شعرهای مست و شاد نیست. اینجا نشئه خانه روح است و فکر های سرگردان و پریشان بی جوابی که نمی خواهیم حتی نگاهشان کنیم. اینجا شکنجه خانه ذهنی است، که افکارش را، نه، خودیتش را گم کرده است. اینجا شکنجه خانه ایست، برای مجازات اندیشه بلندی که خودکشی کرده است. برای اختیاری، که مختارش نیستیم. برای حقیقتی که نتوانست باشد و مجال دیده شدن نیافت. برای رویاهایی، که اندیشه ام ساخت و جسم کوچکم نابودشان کرد. اینجا اعترافکده بازجویی از ته مانده های خودیست، که دیگر نیست.

(Suicide Solution) Blizzard of Ozz Album-By Ozzy Osbourne,Randy Rhoads,Bob Daisley-1980 (Ozzy Osbourne)

شراب هم خوب است ولی ویسکی سریعتر است
خودکشی با خوردن الکل آهسته و کند است
پس یک بطری بگیر و غصه هایت را غرق کن
و این فرداهایت را نابود می کند.

شیطان فکر می کند و انجام می دهد
سرد و تنها، بر خرابه ها معلق و رهایی
فکر کردی از دست ماشین درو فرار کرده ای
اما تو را توان رهایی از دست آفریدگار نیست

حالا گویی در یک بطری زندگی می کنی{محدود شده ای}
و دروگر با آخرین سرعت پیش میرود{برای نابودی تو}
تو را می گیرد، اما دیگر تو نمی بینی و نمی دانی
که این ماشین درو{که از آن می گریزی} خود تویی، منم

ًًقوانین را درهم شکن، درهارا بکوب {به همه چیز چنگ بزن}
اما کسی در خانه نیست
تختت را آماده کن، بگذار سرت {فکرت} استراحت کند
اما تو آنجا دروغ می گویی و ناله و زاری  می کنی
کجا پنهان شوی، تنها راه نجات باقی، خود کشی است
آیا می دانی اینجا چه خبر است ؟

Wine is fine but whiskeys quicker
Suicide is slow with liquor
Take a bottle and drown your sorrows
Then it floods away tomorrows

Evil thoughts and evil doings
Cold, alone you hang in ruins
Thought that youd escape the reaper
You cant escape the master keeper

Now you live inside a bottle
The reapers traveling at full throttle
Its catching you but you dont see
The reaper is you and the reaper is me

Breaking laws, knocking doors
But theres no one at home
Made your bed, rest your head
But you lie there and moan
Where to hide, suicide is the only way out
Dont you know what its really about

کیش و مات

با پای خود پیش می رویم. با دستان خود درها را یکی پس از دیگری باز می کنیم. با زبان خود هر آنکه را اراده کنیم، با خود همراه می کنیم، و شادیم که ماییم که مسیر حرکت را انتخاب می کنیم و ماییم که تصمیم می گیریم و ماییم که چه ببازیم و چه ببریم، پیروز میدانیم، که ما انتخاب کرده ایم و برایمان انتخاب نکرده اند و این خود پیروزیست. شکست ها می خوریم و باز هم فال انتخاب خود را، در اوج تفسیر می کنیم و با لبخندی بر لب، حتی با سر، به سنگ که نه، به صخره خوردنهامان را هم، برد می نامیم. مهره های شطرنجمان را فقط، خود تکان می دهیم و اسبهای پیروزیمان را، تنها به تدبیر خود پیش می رانیم و بر قلعه های افتخارمان، تکیه می زنیم ... ، اما، ...، اما، در میان همین بردهایمان، در میان همین شادیهایمان، در میان همین ترحم هایمان، در میان همین غرورهایمان، در میان همین حرکتهایمان، و ..، در میان همین انتخابهایمان، ناگهان دچار کیش اختیار حریف می شویم و در همین میانه هاست که گر چه باز هم این همان دستان، ولی دستان لرزان ماست که به حرکت وا می دارد، مهره های صفحه زندگی را، و گرچه باز هم این همان نگاه، ولی نگاه نگران ماست که بر صفحه روزگار رنگ می بازد، اما، اما دگر نه اختیار، اختیار ماست و نه تدبیر، تدبیر ماست و نه اندیشه، اندیشه ما. اینبار، دیگر سفر به تک خانه های بی خطر صفحه، تنها انتخاب، نه، تنها چاره ماست. دیگر، اندیشه مان را نیازی به تفکر نیست. دیگر، تخیلمان، حتی نیم نگاهی به رویاهایمان ندارد، که در هنگامه سقوط، خیال فتح قله به چه کار آید. دیگر ما انتخاب نمی کنیم. آرام آرام، خانه به خانه، آنقدر می رویم، تا بدانجا که تنها راه رهایی، پریدن از صفحه شطرنجمان بود. آری، هنوز ماییم، خودمان، ...، هنوز ایستاده ایم بر روی پاهای خود، هنوز این دستان ماست که درها را می گشاید، هنوز این زبان ماست که سخن می راند، اما دیگر ما، ما نیستیم...، دیگر این من، من نیستم...، دیگر این تو، تو نیستی... دیگر اختیار، اختیار ما نیست، دیگر انتخاب ما بسته است به حرکت وزیر حریف، و تنها چاره ما، آن خانه دیگری که در مسیر تیر بلای کیش قرار نگرفته. هنوز ذهن، ذهن ماست، اما به جای آن همه رویای شاد از انتخاب، توهم و تشویش و نگرانی را در خود جای داده. ترس از عذاب کیش آخر، از مشقت پرواز دادن شاه رویاها تا نقطه پایان، از رنج فلاکت در خانه سقوط، و از لرزش ویرانی سراب پیروزی تا رسیدن به واژه کوتاه که نه، حقیقت ـ کیش و مات ـ ... . همیشه در اوج قله های همین اختیار و انتخاب خودمان است که فقط با یک انتخاب اشتباه، اسیر اختیار انتخابگر دیگری می شویم و تنها امیدمان به اشتباه او بسته خواهد ماند و اگر او اشتباه نکند ...، با رویاها، با اختیار، با آرزوها، ...، با خود، بدرود باید گفتن و به پذیرش درد اسارت روح، و بردگی و بندگی ذهن سلام. ...، هنوز هم نشسته ایم، هنوز هم صفحه را ترک نکرده ایم، هنوز هم رهگذرانی که تماشا کنند مرا، ببینند تو را، و بشنوند صدایمان را، با حسرت می گویند : خوشا به حال آنان که دلی شاد دارند و زمانی دراز، و اندیشه ای والا، که مجال شطرنجشان بود و مهره ها تکان دهند و اینان، همیشه پیروز زندگی باشند ... و نمی دانند که در دل من، در دل تو، در دل ما، چه می گذرد، و چه تلخ رنجیست، عذاب آهسته آهسته، و بی اختیار و انتخاب خود، کشانیده شدن، و کشانیده شدن، و کشانیده شدن، تا سقوط، به خانه آخر.

(Unforgiven) Black Album-By James Hetfield, Lars Ulrich-1991 (Metallica)

خون تازه به زمین می رسد {تولد}
و او نیز به سرعت مطیع و رام می شود
در میان رسواییهای درد آور همیشگی
کودک قوانین آنها را می آموزد {تابع دیگران}

کم کم به درون کشیده می شود
این پسر تحقیر شده، خطا کرده است
محروم از تمام اندیشه هایش {اختیار و اراده اش}
مرد جوان پیوسته در ستیزاست و آگاه شده
به یک عهد و پیمان با خودش
که پس از این، هرگز
اجازه ندهد اراده اش را از او بگیرند

آنچه احساس کرده ام، آنچه شناخته ام {از خودم}
هرگز درآنچه کرده ام، {حقیقت و وخود واقعیم} دیده نشده
هرگز{خود} نباش{نبوده ای}،
هرگز نبین {خود واقعیت را}
آن چه {آن حقیقت} که شاید بوده را هرگز نخواهی دید
هر آنچه حس کرده ام،
هر آنچه دانسته ام
در هر آنچه کرده ام، هرگز نتوانسته ام حقیقتم را نشان دهم
هرگز رها و آزاد نبوده ام، هرگز خودم نبوده ام
پس نابخشوده می خوانمت {خودم را نمی بخشم}

آن دیگران  زندگیشان را وقف کرده اند
برای خرد کردن و پیش بردن او {نابودی اختیار او}
و او تلاش می کند که آنها را از خود خشنود کند {با اطلاعت}
و اینک این پیرمرد جگر سوخته، همان پسرک کوچک است

ًًسراسر طول زندگیش نیز اینگونه بوده
پیوسته و مدام {تمام طول عمرش را} جنگیده
اما در این نبرد، او نمی تواند پیروز شود {جنگ زندگی}
وآنان پیرمرد خسته ای را می بینند، که دیگر توان مبارزه ندارد
سرانجام پیرمرد آماده می شود
برای مرگی با یاس و پشیمانی {چراکه هرگز نتوانسه خود باشد} 
این پیرمرد، ...، من هستم. {او وجود تحقیر شده من است}

New blood joins this earth
And quickly he's subdued
Through constant pained disgrace
The young boy learns their rules

With time the child draws in
This whipping boy done wrong
Deprived of all his thoughts
The young man strugggles on and on he's known
A vow unto his own
That never from this day
His will they'll take away

What i've felt, What i've known
Never shined through in what i've shown
Never be, Never see
Won't see what might have been
What i've felt, What i've known
Never shined through in what i've shown
Never free, Never me
So i dub thee unforgiven

They dedicate their lives
To ruining all of his
He tries to please them all
This bitter man he is

Throughout his life the same
He's battled constantly
This fight he cannot win
A tired man they see no longer cares
The old man then prepares
To die regretfully
That old man here is me

رویا

اعدام چهار شرور در ملاء عام، ۹ زن جوان قربانی باند یازده نفره سارقان مسلح، دستگیری کفتارها، دستگیری ربایندگان زنان و دختران جنوب کشور ، وحشت در آلونک دورافتاده، باغ وحشت، گرگ شب، شغال روز، قتل، تجاوز، خیانت، سرقت، کلاهبرداری، ...، نه...، نه، صفحه حوادث روزنامه های این کشور نحسی گرفته، دیگر به این واژه ها خو گرفته و در هر صفحه ای از آن، که تمامی این کلمات با هم نیایند، علامت تعجبش به هوا می رود و همه اینها نشانه هایی هستند از افزایش جرم و جنایت و فساد در ایر...، نه، در...، در آمریکا. به صفحه بعد می روم، می گویند اقتصاد کشور رو به رشد است، خوب شاید خبرهای اینطرف بهتر باشند، حتما همینگونه است، چون با تیتر بزرگ شروع کرده اند که نشانه افتخار است :  14 هزار کارگر از پارس جنوبی رفتند (خوشبینانه توهم می زنم که شاید کار تمام شده و متن، شرمنده ام می سازد که نه، خارجیها قرارداهایشان را به هم زده اند و 14 هزار نفر بیکار شده اند (یاد همین دیروز می افتم که اخبار اعلام کرد : نرخ بیکاری در کشور تک رقمی شده، ... حتما راست گفته اند، چون در مقابل هزاران هزار آقا زاده و نوه و نتیجه هاشان که سر کار رفته اند، 14 هزار که رقمی نیست. مهمتر آنکه منظور از بیکاری، بیکاری خودیهاست، نه ملت بیگانه))، دامداران از برشکستگی و کمبود الوفه شکایت دارند (گاوها هم بی غذا مانده اند، خوش به حال گاوهای خارجی)، یک سال پس از آن وعده 15 روزه (تیتر جذابش مرا در خود میکشد و گلوله نفرتم را در آخر پس می دهد، که متنش در مورد قرار افشاگریهای اربابمان است که پس از گندکاری مالی در یکی از بانکها که دو نفر مبلغ یک هزار میلیارد تومان (یک هزار میلیارد تومان یعنی چقدر؟) وام گرفته و پس نداده اند، در سخنرانی جنجالی، 15 روز برای باز پس دهی، مهلت می گذارد و وعده می دهد، از افشای اسامی و پس از این مدت، ارباب نان و پنیر خور ما، مدیر عامل بانک پارسیان را برکنار می کند و پول هم که چرک کف دست است و رفتنش بهتر. حال یکسال پس از آن روز این چنین نوشته شده : _ با گذشت یکسال از آن سخنرانی جنجالی رییس جمهوری و پیامدهایش، شاید جالب باشد که طالبی، مدیر عامل بانک پارسیان که به دستور رییس جمهور برکنار شد، از دو ماه پیش، با حکم احمدی نژاد، عضو هیات بررسی و اصلاح قوانین بانکی شده است و سایر افراد برکنار شده در مشاغل بالاتر به کار خود ادامه می دهند _ (روزنامه صنعت-صفحه 14-15 مهر 86-شماره 963)، اینجاست که یاد حرف آن بیچاره ای می افتم که می گفتمش : شکایت کن و جواب می داد : شکایت دزد کوچک را به دزد بزرگ بکنم؟ ، آری کسی که خود به دلیل اخلال در امور و قوانین بانکی برکنار شده بوده، حالا مسئول بررسی قوانین و قانون گذاری بانکی می شود. بیایید ما هم نان و پنیر بخوریم!!!.))، پروژه شهید کلانتری (پل میانگذر دریاچه ارومیه) که از سال 1358 شروع شده مربوط به حیثیت نظام می باشد، ولی هنوز تمام نشده (28 سال که زمانی نیست !!!)، ال 90 در ابهام (اگر _ در توهم _ می نوشت، تازه میشد مصداق حال پریشان ملت، و اگر تیتر میزد _ کشور در ابهام _ خیالم را از ادامه خواندن آسوده تر می کرد.)، کاهش تولید و افزایش قیمت خودرو، ...، اینجا هم دود بود و تیرگی و بوی گند، ...، شاید هنر حالم را برگرداند. آری هنر مرز نمی شناسد، هنر آزاد است و جسم را می لرزاند و روح را آرامش می دهد، هنر لطیف است. در هنر که نه جرم و تجاوزیست، و نه ضرر و دروغ و ریایی، به آن صفحه می روم. ...، توقیف اکران فیلم سنتوری (احتمالا صحنه داشته)، اعتراض آیات عظام از مجوز های آهنگ های کفر و هرزه خوانی ...، جلوگیری از نمایش _خواب تلخ _ ، عدم صدور پروانه برای _تسویه حساب _ ، اعتراض به گروهک های خواننده شیطان پرست (اوه، خدای توهم، متن را که می خوانم خنده ام میگیرد، نه، گریه ام میگیرد. یک سری جوان را در مراسم رپ خوانی (تازه اگر متال خوانی بود یک حرفی، اما رپ ؟) در کرج دستگیر کرده اند و گفته اند اینها شیطان پرستند. شیطان هم در نامه ای به خدا گلایه کرده که این دولت ما، هر روز او را دست می اندازد و یک روز الیاس می کندش و روز دگر، خواننده رپ.)، سینمای جنگ، دین گرایی در سیما، سانسور، مخالفت، کفر، گناه، ...، وه ...، سرم گیج می رود، امروز نه، امروز داستان تلخ نمی خواهم، فلسفه نمی خواهم، اجتماع نمی خواهم، کشور و میهن و درد نمی خواهم، امروز نه می خواهم از گذشته بگویم، نه از حال، نه از غم هر آنچه از دست داده ام، نه از حرص هر آنچه به دست نیاورده ام، نه از تشویش خیال و ناله دل، نه از اندیشه های تیره و تلخ ذهن، نه از سنگینی بار زندگی، نه از غصه تلخ جهل ها و ندانسته هایم، نه از پرسشهای هستی به باد ده که از کجا آمده ام و به کجا می روم و چه می خواهم. امروز هوس آینده دارم، هوس خیال، هوس یک قرن بعد، امروز می خواهم پیشرفت را یادآوری کنم، اندیشه را، تخیل را، علم را، دانش را ...، تیتر نوشته های اخیر را در ذهنم مرور می کنم : _ پوشش نامرئی کننده ساخته شد _ (البته به صورت دو بعدی و در اندازه میکروسکوپی، ولی آینده اش را می توان حدس زد)، _ عظیم ترین حجم خالی فضا کشف شد _ (فضایی که حتی اگر به مدت یک میلیارد سال، و با سرعت نور در آن پیش بروید به هیچ سیاره و ستاره و جرمی نخواهید رسید. فضایی پر از هیچ. جایی برای گم شدن. (البته ناگفته، هویداست که اینها آفریده های خدایان آن غربیها هستند، که خدای ما آنقدر سرگرم رسیدگی به شمار نگاههای نامحرمان به هم، و داغ تر کردن آتش عذابهایش است، که مجالی برای این پوچ سازیها ندارد.))، _ تا 10 سال دیگر CPU های 64 هسته ای به بازار خواهند آمد _ (تا همین یک سال پیش، خیال عدد هسته های تراشه هایمان هم نبود و ناگهان دو هسته ای و در کمتر از شش ماه چهار هسته ای، و بعدتر هایش هم که معلوم است)، ...، آری همین جاست، اینجاست که امیدم می دهد به آینده، به 100 سال، نه، هزار سال بعد. ...، می اندیشم، آنجا که در پشت کامپیوترمان به جای اینکه با آن لاین شدن دوستمان صدای تق-تق یاهو-مسنجر را بشنویم، پشت سیستم می نشینیم، یک کلاه مخصوص با چند سنسور کوچک و عینک ویژه را به چشم می زنیم، در یکی از محله های شیک مجازی اینترنت با دوستمان قرار می گذاریم، آنجا در آن خیابان زیبا مردمی را می بینیم که در حال حرکت هستند، صدایشان را می شنویم، ناگهان از دور چهره دوستمان را که به صورتی مجازی ساخته شده و گویی واقعیت دارد را می بینیم، برایش دست تکان می دهیم، او هم ما را می بیند، نزدیک می رویم، دست می دهیم، احساس واقعی دست دادن، با گرمی دستانش، از طریق سنسورهای عصبی به مغز منتقل می شود. حتی می توانیم همدیگر را ببوسیم، ... با هم به هر فروشگاهی که بخواهیم  وارد می شویم، همه چیز مجازی است، اما گویا واقعی. کفشی را از ردیف بالا بر می داریم، به پا می کنیم و چند قدم با آن راه میرویم. اندازه و راحت و سبک است. به مغازه دار سفارشش می دهیم، نمی دانم این مغازه دار اشوه گر، مانند من حقیقی است، و پشت این شخصیت مجازی اش، انسانی در پشت سیستمی، در جایی از جهان، قرار گرفته، یا فقط برنامه ای از پیش نوشته شده است، راستی هر کداممان هم می توانم برای خود یک دوست مجازی طراحی کنیم و بنویسیم، با همه خصوصیاتی که دوست داریم، ...، احتمالا فردا کفش را در مقابل خانه تحویل می گیریم. ظهر شده، به سرم هوای آبتنی زده، اما نه در این حوالی، دوست دارم در ساحل اسپانیا شنا کنم، Google-Earth را باز میکنم، به اسپانیا می روم، از تصاویر آن لاین ماهواره که مانند فیلمی دریافت می شود، حتی حرکت آدمها را می بینم. یک ساحل بکر پیدا می کنم، هوا هم که خوب است، آری به آنجا می روم، ناگهان از درون عینک 3D که به چشم دارم، خودم را در کنار ساحل می یابم. یک ـ بارـ هم آن طرف تر است که صدای موسیقی دلنشینی از آنجا فضا را پر کرده، سوزش گرمای خورشید را حس می کنم، بوی دریا را هم استنشاق می کنم، صدای موج ها را می شنوم، ماسه ها را در زیر انگشتان پایم لمس می کنم، هر قسمت این جهان مجازی توسط متخصصان، برنامه نویسی و آفریده شده، به گونه ای که تمام حسها و اعصاب را آنگونه که در واقعیت هست به مغز منتقل می کند و گویی شما در دنیای واقعی به سر می برید. حتی کارمندان اداره ها و شرکت ها نیر به شکل مجازی در محیط کار حاضر می شوند، جلسه می گذارند، به نامه های کاری رسیدگی می کنند، با تیم اجرای پروژه همکاری و همفکری می کنند، با هر مشکلی به هر مرکز مشابهی در هر جای جهان وارد شده و نمونه ها را بررسی می کنند، و همه اینها بی نیاز از وجود افراد یک شرکت در یک شهر، یا یک کشور می باشند. در آن جهان آن کسی که هرگز راه نرفته و معلول بوده، می تواند حس راه رفتن و دویدن را تجربه کند و هر آنچه در توان دارد، در دشتهای مجازی بدود، حتی بپرد. در آن دنیا اگر همین لحظه هوس سقوط از ارتفاع به سرم بزند، می توانم از هواپیمایی مجازی، زیباترین و پر هیجان ترین سقوط آزاد ها را تجربه کنم، گو اینکه در آن جهان هم دور از ذهن نخواهد بود اگر قسمتی از برنامه چتر نجات، باگ داشته باشد و چتر مجازی، باز نشود، و احساس و حالات و فشارهای عصبی که به مغز وارد می شود، مانند فیلم Matrix، آنچنان زیاد باشند، که موجب مرگ شوند. در آن دنیا برای هیجان می توان به سفری واقعی- تخیلی در هزاران دنیای شگفت انگیز که زاده تخیل میلیونها اندیشه بشریست، رفت و ... . می دانم روزی در خیابانی قدم خواهم زد که تمام خانه های جهان را در خود جای داده. من رویای آن جهان را به سر دارم، که خود آفریننده اش باشم.

(The Future) The Future Album-By Leonard Cohen-1992 (Leonard Cohen)

شب ناتمامم را به من بازگردان
اتاق وارانه ام را، زندگی خصوصی ام
اینجا احساس تنهایی ست،
کسی برای شکنجه نمانده است
به من تسلط مطلق بده
بر هر روح زنده ای {حتی بر نادیده ها}
و کنار من بیارام، عزیزم
این یک دستور است!
 

هر چه تابو و بدنامیست به من بده
تنها درختی را که مانده بگیر
و همگی آنها را باهم در گودالی
در فرهنگ خود دفن کن {همه قوانین را بشکن}
دیوار برلین را به من بازگردان
استالین و سنت پاول را به من بده
من آینده را دیده ام برادر:
قتل عام است.

آنجا قوانین باستانی در هم خواهند شکست
و قوانین جدیدی حاکم می شود {همه چیز دگرگون میگردد}
زندگی خصوصی ات ناگهان منفجر خواهد شد
ارواح خواهند بود
و آتش در جاده ها
و مردی سفید پوش در حال رقص
زنی را خواهی دید
که برعکس آویزان شده است
و آثار زنانه اش با لباس بلند آویزانش پوشیده
و تمام شاعران پست کوچک را
که دورش می چرخند
و سعی دارند شبیه چارلی منسون بنظر آیند
و مرد سفیدپوش می رقصد.

دیوار برلین را به من بازگردان
استالین و سنت پاول را به من بده
مسیح را به من بده {یا قیامت را به پا کن}
یا هیروشیما را {یا قدرت عظیمی به من بده}
جنینی دیگر را ویران کن
ما بهر حال کودکان را نمیخواهیم
من آینده را دیده ام، عزیزم:
قتل عام است.

Give me back my broken night
my mirrored room, my secret life
it's lonely here,
there's no one left to torture
Give me absolute control
over every living soul
And lie beside me, baby,
that's an order!

Give me crack and an-al se-x
Take the only tree that's left
stuff it up the hole
in your culture
Give me back the Berlin wall
give me Stalin and St Paul
I've seen the future, brother:
it is murder.

There'll be the breaking of the ancient
western code
Your private life will suddenly explode
There'll be phantoms
There'll be fires on the road
and a white man dancing
You'll see a woman
hanging upside down
her features covered by her fallen gown
and all the lousy little poets
coming round
tryin' to sound like Charlie Manson
and the white man dancin'.

Give me back the Berlin wall
Give me Stalin and St Paul
Give me Christ
or give me Hiroshima
Destroy another fetus now
We don't like children anyhow
I've seen the future, baby:
it is murder.