فکر گمشده

سرگشته در خود ، ایستاده ام بر بلندای ویرانه های رویاهای ناتمام خویش - I'm Standing Above the Ruins of My Incomplete Dreams

فکر گمشده

سرگشته در خود ، ایستاده ام بر بلندای ویرانه های رویاهای ناتمام خویش - I'm Standing Above the Ruins of My Incomplete Dreams

زامبی

ما را گاز گرفته اند ! معلوم نیست کی و کجا ! 30 سال پیش یا هزار و اندی سال قبلتر، مهم نیست...، مهم اینست که ما را گاز گرفته اند و از آن پس ما زامبی شده ایم... زامبی موجود عجیبی نیست! ساده است، خیلی ساده، آنقدر ساده که نیازی به فهمیدن ندارد و سراسر دایره حکمتش در حمله و بلعیدن و تسخیر جهان تاب می خورد. زامبی خود را بالاترین نوع بشر میداند و هر انکه غیر خود می بیند را گاز میگیرد. اگر دگر اندیشی، شاعری، هنرمندی، فیلسوفی، دانشمندی، پادشاهی، یا همسایه ای به غیر از مکتب خود بیابد، حتما گاز گرفته خواهند شد. بی سبب نیست که جهالت قیصر وار تبدیل به داستان اساطیری سینما در این دیار میشود. بی سبب نیست که رگ گردن ما جماعت همیشه از منطقمان پیشی گرفته است. ما را گاز گرفته اند و از آن پس دیگر دست خودمان نیست... تفسیر انسنها و حوادث دنیا را به رگ گردنمان واگذار کرده ایم و این رگ جهالت خوب جواب میدهد، مهم نیست برای حسین باشد یا کوروش، از هیچکدامشان هیچ نمیدانیم و اگر بگویند بنویس، تمام نوشته هامان یک پاراگراف را هم بیشی نمیگیرد، اما عجیب که این رگ گردن ما جماعت زامبی، خوب برای نادانسته هامان بالا می زند و به جوش و خروش می آید. گاهی باور میکنم که این تصاویری که در واکینگ-دد می بینیم، تصاویری از یک فیلم نیستند! این تصویر نمایی ست از فرهنگ و تمدنی که اندیشه و ادراکش را به جای مغز، به رگ گردنش وا داده. این تصویری از ماست... به تو بر نخورد!، تو خودت را کنار بکش، تو جزو آن بهترانی. این تصویری ست از من و آنان. هیچ میدانی که برای زامبی ها درمانی نیست ؟! 

ما را گاز گرفته اند....


(Zombie) No Need to Argue Album - By Dolores O'Riordan - 1994 (The Cranberries)

سر دیگری بر دار آویخته
و کودکی (کودکی ای) که به آرامی ربوده می شود...
و اگر{فقط} خشونت است که چنین سکوتی را باعث می شود
که را به اشتباه تهمت می زنیم !
وقتی میبینی من که {بانی این مصیبت} نیستم
خانواده ام هم همینطور {گویی این بلا اصلا از ماها نبوده !!!}
در سرت، در فکرت...
هنوز می جنگند

با تانکها و بمب هایشان
با بمبها و تفنگهاشان
در درونت، در ذهنت، هنوز گریه میکنند

در سرت
در ذهنت
زامبی زامبی زامبی ی ی
در سر چه داری ؟
در سرت
مردگان متحرک  مردگان متحرک  مردگان متحرک ...

مادری {مهد تمدن} دیگر درخود می شکند 
قلبت {وجودت، احساست، هستیت} تسلیم شده 
آنگاه که خشونت موجب می شود چنین سکوتی را 
ما را اشتباه تصور کرده اند
این همان دردی است که سالهاست ادامه داشته
در سرت، در ذهنت 
هنوز میجنگند


Another head hangs lowly  
Child is slowly taken 
And if violence causes the silence 
Who are we mistaking  
But you see it's not me  
It's not my family  
In your head in your head  
They are fighting

With their tanks and their bombs  
And their bombs and their guns  
In your head in your head they are crying

In your head 
In your head 
Zombie zombie zombie ei ei  
What's in your head  
In your head. 
Zombie, zombie, zombie ei, ei...

Another mother's breakin',  
Heart is taken over 
When the violence causes silence  
We must be mistaken  
It's the same old thing since 1916  
In your head in your head  
They're still fighting

 

درون

این روزها جسمم در جایی پرسه می زند و من در جایی دیگرم. آن یکی صبحها سر کار است و شبها در خواب، .... اما من، من این روزها بیشتر صبح هایم را در سواحل باهاماس می گذارنم و به شبها که می رسم خود را زیر آسمان آرام و روشن نیس می یابم... صبح هایم آرمیکی-ست و شبهایم آوای کنی-جی را زمزمه می کند و فکر کنم در سفر میان این دو ساحل هنوز راک دهه 80-90 گوش میدهم و مرلین و چارلز مارسون و ازی-آزبورن و امی-واین-هوس و گری-مور هم که تنها خط اشتراک مانده میان جسم و من هستند و گاه گاهی حس می کنم بیشتر آن یکی دوستشان دارد تا من !!!.... هر چه هست می دانم دنیایم در حوالی این ساحل های نادیده بسی آرام تر است.... صبحهایم را نسکافه بدست و غرق شده در آرامش سواحل روشن و آفتابی می بینم و شبهایم را با شراب و سیگار و نسیمی آرام  و ملیح و آوایی زیبا از شادی و رهایی.... این طرفها کسی را نمی شناسم، کسی هم مرا، .. رهایم، آزادم، آرامم... انگار کاری ندارم، نگران چیزی نیستم، منتظر اتفاقی هم نیستم، چیزی را قرار نیست بسازم، جایی قرار نیست بروم، عجله ای برای رسیدن ندارم، اصلا وقت زیاد است و مفت.... بی فکر روی ماسه ها خسته که می شوم دراز میکشم و سایه نخلهای استوایی بستر می شوند و آرام به بازی ابرها خیره می شوم و اگر خوابم برد، چشم که باز می کنم باز هم همه چیز آرام و زیبا باقی خواهد ماند... این جا تا دلت بخواهد سکوت و آرامش هست و تا فکرش را کنی رقص و آواز و خنده.... هر وقت بخواهی تنهایی و تا قصد میکنی مشغول گپ و گفت با دیگرانی که با چشمان مست از دوستان بیشتر دوستشان داری و آنها هم تو را... همه چیز مثل کتابهای بچه گانه رنگیست... زمین سفید و آب سبز -آبی زلال و آسمان نیلی و لباس ها رنگین کمان.... اینجا دنیاییست درون ذهنم، گره خورده و تجسم یافته از دنیایی در بیرون.... رویایی ساده و خنک و گذرا.... می توانم صندلیم را به سمت پنجره بچرخانم و آنجا ظاهر شوم و ناگهان به جای ساختمان زشت روبروی پنجره، جزیره ی زیبای کوچک درون را نظاره گر باشم....گاهی برای قدم زدن سری به این درون-ساخته ی واقع-گونه می زنم، سیگاری دود می کنم و زود بر می گردم!... برای رفتن آنجا بلیط های دو طرفه می گیرم....یک-طرفه هایش ترسناکند.... هراس تکرار و ماندن.... جسمم صدایم میکند.... کسی پشت خط مشکلی دارد....

(The Dream Within) The Spirits Within Album - By Richard Rudolph, music by Elliot Goldenthal - 2001 (Lara Fabian)

 

رها کن رویاهای درون را...
گویی ستارگان اشک می ریزند...
مثل یک لحظه افسوس، مثل "آه"ی که از آسمان فرار می کند...
و دنیا تمام می شود.... 

رویای درون را نفس بکش...
رمزآلود و گیچ کننده
تکان می خوریم، می هراسیم، می لرزیم و به دور خود می چرخیم
گویی درون خود معلق شده ایم....

آنسوی ماوراء را بنگر، آنجا که فقط قلب ها می توانند ببینند
آرام بخواب و در آرامش رویا ببین
از اعتماد، عشق و باور 

رویاهی درونت را آزاد کن
صداهایی می خوانند، آهنگی را
مانند دعا خوان نجواگری، در اعماق وجودت
برای هدایت تو.... 

رویاهای درونت باش
نوری می درخشد
چونان شمعی در باد
و اینک رهایی آغاز می شود...

 

Free the dream within
The stars are crying a tear
A sigh escapes from heaven
And the world's end  

Breathe the dream within
The mystifying
We tremble and spin
Suspended within  

Look beyond where hearts can see
Dream in peace
Trust, love, believe  

Free the dream within
The voices calling, a song
A prayer from deep inside you
To guide you  

Be the dream within
The light is shining
A flame on the wind
Salvation begins

هیچ

زیاد مطمئن نیستم، به هیچ چیز ...، همه چیز در گذاری سریع از بی ثباتی مطلقی می نماید که به خرافه، نظم می نامیمش و غافلیم از آنکه در هر چشم بر هم زدنی با مقیاس ستارگان، جهانی پنهان و جهانی دگر پیدا می شود و در هر صبح تا شبی به وقت کهکشانها، ستارگانی فرو می ریزند و از پس آن منظومه هایی در هم می پیچند و از نادانی و ضعف محاسبه و ندانستن مقیاس و معنای زمان، همه چیز را رام و در ثبات و ناظمی را ناظر در پس این پرده اوهام و آشفته، باور می دهیم. آراممان در اضطراب ندانستن هایمان و آمدنمان در جستجوی رفتن هامان و چه عجب دارد این همه سرگشتگی ها و چه آسان به آسمان و عالم ارواح می سپاریمشان، هر آنچه را در جوابش جز سوالی نمی یابیم باز !!!. 

گویی همگی سوار بر یال قاسدکی هستیم در ورای نسیمی لطیف و از پس این حرکت آرام، جهان زیباست و نمی دانیم همگی یاران اغتشاشی هستیم کوتاه و لحظه ای از به هوا برخاستن و پخش شدن و برخورد و فرود بالهای قاسدکی بر پهنه ناکجاها... 

کوچکیم، کوتاهیم، لحظه ایم و در جستجوی ابدیت ...  

نگاهی تلخ و لبخندهایی کوتاه بر دیروزها داریم، نیم نگاهی از سر امید و شاید هم نیشخندی به فرداها، و سکوتی، خنده ای، فریادی و شوری و باز سکوتی به همین لحظه های حال.... حالی که می رود، حالی که هنوز نمی دانمش چیست و چه گاه است و کی نیست ! ...    

گویی از هیچ بر آمده ایم و در هیچ تکاپو می کنیم و به هیچ می رویم و شاید زیباتر و دلنشین تر و فریبنده ترش شعری باشد که جایی می خواندم "زندگی کوهیست، قله ایست، این کوه را تسخیر نتوان کرد، لیک در این پیچ و خمها، بی تکاپو نیز نتوان زیست" که به تعبیر نازیباتری از من چنین تاب بر می دارد که "زندگی خوابیست، خیالیست، که تو هر لحظه در آن غرق شوی، و از این خیال باطل نتوانی که گریخت"... 

اگر به دنبال پایانی، مفهومی، سرانجامی و پیامی در این ته نوشته ها آمده ای و با خود تکرار می کنی که "آخرش که چه؟"، به بیراهه زده ای که در هیاهوی این نامنظم نوشته ها، چونان جهانم آخرش هیچ نیست ...

(The Nobodies) Holy Wood Album - By Marilyn Manson - 2000 (Marilyn Manson)

هیچ نیستیم
میخواهیم کسی شویم
و سرانجام آنگاهی که مرده ایم
می فهمند که هستیم ! (فقط رفتگان را در می یابند و آن زمان عزیز می شوند)
هیچ کسی نیستیم (فقط به دنیا آمده ایم و هستیم و در جستجو...)
میخواهیم که کسی شویم (تمام عمر می دویم و می گردیم و بالا می رویم...)
و آنسانی که مرده ایم (و سرانجام، شاید آنگاه که کسی شدیم، هیچ می شویم.)
می فهمند که هستیم ! (آنها، آن دیگران می فهمند و خود هرگز نمی فهمیم...)

دیروز زشت و کثیف بودم
می خواستم خوب و زیبا شوم
حالا می فهمم که برای همیشه کثیف و در خاک می مانم (مرده ام ...)
دیروز زشت و کثیف بودم
تمام عمر تلاش ها کردم که زیبا شوم
حالا می فهمم که برای همیشه  در خاک می مانم (و در آخر هیچ نیست...)

We are the nobodies
Wanna be somebodies
When we're dead
They'll know just who we are
We are the nobodies
Wanna be somebodies
When we're dead
They'll know just who we are

Yesterday I was dirty
Wanted to be pretty
I know now that I'm forever dirt
Yesterday I was dirty
Wanted to be pretty
I know now that I'm forever dirt

آن من

دلم گرفته..... بغضی بی دلیل در گلو..... برقی از غم در چشمانم که نادیده حس میشودش کرد.... جرات رفتنم نیست، دل ماندنم هم.... به جایشان رویاها را آسان تر می نوردم.... هر چند کلمه ای که می نویسم، ناخودآگاه، ولی دانسته نیشخندی هم به خود می زنم.... شاید به این جملات در هم و بر هم، شاید به این فکر مبهم و خسته، شاید برای گیجی آن نگون بختی که ناخودآگاه و سرگشته به سوی این گمکده آورده شده، شاید هم به یاد اویی که دیگر نیست....  
دلم گرفته، این بار شاید خیلی بیش از همیشه ها.... آنقدر که جای دیگری را جز این خلوتکده به یاد نیاوردم..... به تاریخ ها نگاه می کنم، بهمن 1386.... و تنها یک آرامنامه دیگر پس از آن، بهمن 1389.... و حالا 1392.... انگار نادانسته و ناخواسته این 3 ساله ها تکرار شده اند... چقدر زود می گذریم و فکر می کنیم میگذرد! .... دیگر دنبال خودم نیستم، نه اینکه یافته باشمش، نه.... رهایش کرده ام.... برای هردویمان بهتر است.... مثل دیگرانی که رهایشان کرده ام.... فقط رویاهایم مانده....  
می چرخم، می بینم، نقد می کنم، گلایه می کنم....، این آخری را بیش از همه... باز هم این نیشخند احمقانه ام آمد.... مسخره است که انگار کسی در من به نظاره من نشسته و هر چند لحظه به من نیشخند می زند و نمی فهمم که اگر دوست ندارد چرا نمی رود .... خودم را رها کرده ام که برود و گویی به جایش دیوانه ای در من ساکن شده که هیچ نمی گوید و جز با نیشخندی گاه به گاه و ملالت آور، وجودش را نمی توان حس کرد.... شاید هم این همان منم که بی خبر برگشته، شاید هم هیچ وقت نرفته بوده، شاید همیشه همینجا بوده، شاید عوض شده، شاید هم فهمیده فایده ای ندارد و تصمیم گرفته دیگر هیچ گاه، هیچ نگوید و هیچ تقلایی نکند و هیچ شود.... هر چه که هست، نمی خواهمش، نمی شناسمش، گویی هرگز نبوده .... 
گاه گاهی که چشمانم را می بندم، هنوز هم توهم گونه و سراب مانند می بینمش.... میگوید منم.... ولی نه، نه دیگر، نه، من آن من نیستم.... نمی شناسمش.....

(The Man Who Sold The World) -By David Bowie-1970 (David Bowie)/ solo edition 1993 (Nirvana)


با هم بالا رفتیم (از پله ها، از گذر سالهای عمر..!)
از اینکه چه بود و چه وقت، گفتیم...!
با آنکه اصلا بیاد ندارم آنجا بوده باشم (آن، من نیستم)
او می گفت که دوستش بوده ام ! 
که ناگهان و در کمال شگفتی برایش رسیده بودم!
با نگاهم در چشمانش و بدون کلامی گفتم:
فکر می کردم، در تنهایی، مرده ای
مدتها پیش، (شاید سالها سالها قبل)

آه نه، من نه (به خود مطمئنم، من نبودم)
من همیشه به اوضاع مسلط بودم (اینقدر پریشانی را بیاد ندارم)
و حالا، ناگهان گویی رو به رو شده ای
با اویی که همه دنیا را رها کرده (شاید هم خودش را از دنیا !)

لبخندی (شاید هم نیشخندی!) زدم و با او دست دادم
و برای برگشتن به خانه راهی شدم
درهر گوشه ای به دنبال مکانی، نشانه ای، علامتی می گشتم!
سالها و سالها (در خود) گشتم (تا شاید چیزی از {او} بیاد آورم)
خیره خیره نگاه کردم (ناگهان گویی چیزی دیدم)
به میلیونها میلیون دیگرانی (گمگشته و سرگردان) چون من!
همه ما باید مرده باشیم.... در تنهایی خود،
سالها سالها قبل (مدتها پیش)

چه کسی میداند ؟، من نه (من نمی دانم، دیگر مطمئن نیستم!)
گویی هیچ کس هیچ وقت دچار این خود سرگشتگی نبوده
و حالا به ناگه، گویی با کسی رو به رو شده ای
با کسی که همه دنیا را رها کرده، یا همه دنیایش را ...!!! 

We passed upon the stair,  
we spoke of was and when
Although I wasn't there,  
he said I was his friend
Which came as some surprise  
I spoke into his eyes
I thought you died alone,  
a long long time ago

Oh no, not me
I never lost control
You're face to face
With The Man Who Sold The World
 
I laughed and shook his hand
and made my way back home
I searched for form and land
for years and years I roamed
I gazed a gazely stare
at all the millions here
We must have died alone
a long long time ago
 
Who knows? not me
We never lost control
You're face to face
With the Man who Sold the World

بهمن

از بعد از ظهر یادش رو کردم، صداش از توی ماشین هنوز توی گوشم بود. دیر پیداش کرده بودم، ولی گویی آشنا بود، ... اونقدر که بدون سوالی من رو با خودش همراه میکرد، بدون حتی شکی...، سلیقه آدمها سخت تغییر می کنه...، اما اون راحت تغییرش می داد، پیچ و تاب می خورد و عوضت می کرد...، هم وزن دود سیگار می کردت و چشم بسته با موج نادیده هوا همراه می شدی...، وقتی میومد، آسون آدم رو توی خودش غرق می کرد، اونقدر پایین می رفتی که به آسمون می رسیدی..،. به همونجایی که خیلی ها تصور یا تظاهر میکردن که رفتن و می برنت..! نمی دونم چی شد که تصمیم گرفتم از اینترنت کشف حجاب کنم و با هزینه زیاد وقت و اعصاب، چادر اینترنت رو پنهانی از سرش بندازم کنار و برم توی یوتیوب و اسمش رو جستجو کنم. با ناز و عشوه زیاد این نجیب شده ی دیجیتالی، دانلود چند تا اثر کوتاه از این محبوب ساعتها زمان می گرفت... ساعت از 1 نیمه شب گذشته بود... کامپیوتر شیطان صفت رو به حال خودش رها کردم تا به التماس از اینترنت تازه مسلمان شده برای کشوندن فایلها به خونم ادامه بده... The Prophet، Still Got The Blues، The Messiah Will Come Again، Empty Rooms، Story of the Blues، رو دانلود کرده بودم، تیکه تیکه Parisienne Walkways داشت لود می شد، خوشحال از اینکه چند تا از کارای مورد علاقم رو گرفتم، بی اختیار به عنوان آخرین حرکت قبل از خواب صفحه yahoo رو باز کردم که تیتر خبر تکونم داد، تکونی که من رو بعد از سه سال به این خونه برگردوند، انگار توی بهمن ها همه چی تکون دهنده ست...!!!   تیتر یاهو این بود:  Rock legend Gary Moore found dead   

(Still Got the Blues) Solo-By Gary Moore-1990 (Gary Moore)

دل دادن و دل بستن چه آسان می نمود
ولی فهمیدم که چه راه دشواری پیش روست
و این بهایی ست که باید برایش بپردازی
فهمیدم که عشق با من سر دوستی و سازگاری ندارد
باید این را یاد می گرفتم، بارها و بارها ...

خیلی دور، خیلی قبل ترها بود
اما هنوز...، هنوز هم دلتنگت هستم

دوباره عاشق شدن چه آسان بود
ولی فهمیدم که چه راه دشواری پیش روست
عشق (
Blues
)، راهی ست که به درد و غم می رسد
دانستم که عشق چیزی بیش از فقط یک بازی بود
برای برد بازی می کنی، و نمیدانی که در همان حال باخته ای

سالهاست که از آخرین دیدارت می گذرد
درون قلبم، خلائی حس میکنم، یک جای خالی
آنجایی که تو بودی ...

خیلی دور، خیلی قبل ترها بود
اما هنوز...، هنوز هم دلتنگت هستم

روزها از پس هم می آیند و می روند
در میان این گذار، چیزی ست که می دانم :
هنوز هم دلتنگت هستم (بلوز را زنده نگاه داشته ام
)

Used to be so easy to give my heart away.
But I found out the hard way,
there's a price you have to pay.
I found out that love was no friend of mine.
I should have known time after
time.

So long, it was so long ago,
but I've still got the blues for you.

Used to be so easy to fall in love again.
But I found out the hard way,
it's a road that leads to pain.
I found that love was more than just a game.
You're playin' to win, but you lose just the same.

So many years since I've seen your face.
Here in my heart, there's an empty space
where you used to be.

So long, it was so long ago,
but I've still got the blues for you.

Though the days come and go,
there is one thing I know.
I've still got the blues for you.

غروب

ماهی که گذشت فاصله ای بود میان طلوع تا غروب یک قوم. در این ماه غروب کرده ایم و غروبمان باقی است و از همین غروب به غربت رسیده ایم و در این گیر و دار، دگر نمی دانیم که باید ز غربت بترسیم و یا از غروب غم انگیز روزگار جمعه وارمان. سالهاست که هر روزمان غروب تلخ جمعه هایمان را یدک می کشد و عمری را به دنبال تکه شنبه ای دویده ایم و دگر امید دیدن طلوع شنبه ها از تراز سن جوانیمان در گذر است و پس از آن دیگر چه سود. با سختی و نگرانی قله های غربت را در می نوردیم و سر انجام در نوک قله هراسانیم که کدامین پرچممان بوی آشنا می دهد و خسته ز این سفر بی حاصل، نام و نشانمان را بر باد حک می کنیم و رهسپار سقوط می شویم. من و تو مانده ایم میان حقیقت زبان و ناحقیقت مرزها. آنجا که حتی الفبای ناممان، غروب را به انتظار نشسته است.

(A Sunset Song) Imaginary Sonicscape Album-By Mirai-2001 (Sigh)
تحقیرم کن، غرورم را از من بگیر
عروسم بود{غرورم}، آنگاه که می گریم، آنگاه که میمیرم
مرا انکار خواهند کرد با این نقاب بر چهره و جامه مبدل
{میدانند این حقیقت من نیست} چقدر شرم آور ...

چشمانم، سرد چونان یخ
هیچ کس را یارای غلبه بر این سرنوشت شوم نیست
همه همدرد و همفکر، اما بیحس و فلج شده و بدون توان حرکت
آنگاه که هویت گمشده است، مرگ تنها راه آزادیم خواهد بو
د

چیزی را باید از دست بدهم {بهایی باید پرداخت}{زندگیم را}
تا در مقابل حقیقت را بدست آورم {حتی اگر حقیقت تلخ باشد}
چیزی هست که نمی توانم از دست بدهم{هویتم را}
حتی اگر تا حد مرگ آزار ببینم و سرنوشتم تباه شد

هرگز به آن دروغها ایمان نخواهم آورد
به هیچ چیز مقدسی، به هیچ چیز الهی
آنگاه که در این زندگی ضعیف و شکننده تعمق می کنم
بدون مقاومت تسلیم خواهم شد

زندگیم محدود است و من هنوز در جستجوی پرستشگاه
تا زمانی که این چنین احساس ترس می کنم
نقابی که به صورت می زنم، هراسم، مرا به هیچ جا نخواهد رساند
حالا زندگیم نمایش مسخره ایست که دیگر تاب تحملش را ندارم

Despise me, Deprive me of my Pride
(It) used to be my bride,When I cry,when I die
I'll be denied by my disguise
So vile...

My eyes, cold as ice
None shall overcome the horrible destiny
Sympathized but paralyzed
When identity is lost death may be the only way to ease me

Something I'll have to lose
In return to reach the truth
Something I can't lose
Even if my death is abused

I will never believe in those lies
Nothing sacred, Nothing divine
When pondering on the life fragile
Helpless resistance I will resign 

Finite is my life, still searching for my shrine
As long as I feel so scared
The mask which I wear, My fear is leading me nowhere
Now my life is a farce I cannot bear

خواب

زمین می چرخد. اینطور می گویند. با سرعت به گرد خود می چرخد. اینطور می نویسند. و در مدار ثابتی حرکت می کند. می گویند زمین در مدار خود فاصله بسیار بسیار زیادی را طی می کند. میلیونها کیلومتر مسافت را، و من نمی دانم چرا هر شب که به آسمان تاریک خیره می شوم، تصویر یکسانی را در برابر دیدگان خود می یابم. گویی تمام جهان این پیرامون، با هم می چرخند. می گویند منظومه شمسی، ـ همان منظومه مسخره خودمان ـ، تنها بخش کوچکی از کهکشان راه شیری است. آن قدر کوچک که اگر به کهکشانمان در یک تصویر بزرگ هم بنگریم، اثری از منظومه مان را نخواهیم یافت، و می گویند خود کهکشانمان، یکی از میلیاردها میلیارد کهکشان دیگری است که در هر کدامشام میلیاردها میلیارد ستاره و منظومه های اطراف هر کدامشان را دارند و ناگه به خود نهیب می زنم که ما کجای کاریم؟، گرفتار در تکه کوچکی از این فضای نامتناهی، که در حاشیه خود سر به زیر برده ایم و در مسیری تکراری میلیونها سال است که می چرخیم و آب از آبمان تکان نمی خورد، و چه حقیرتر از آن که در این تکرار هیچ، من هم حلقه تکرار دیگری را در مسیر هر روزه ام به کار و خانه، دور می زنم !!!. باز هم هپروت ذهنم مزخرف سرود و بیجا، به ناکجاآباد بی ربط افکارم رفت. نمی دانم کجا هستم و چه می خواهم، نمی دانم که آیا من هم دیگرانم یا خودم ؟، نمی دانم آرزوهایم چیست ؟، نمی دانم که یک اتومبیل زیبا می خواهم یا خانه ای بکر در برکه ای زیبا و یک طبیعت داغ !!!، نمی دانم که مدرک های دانشگاهیم را بیشتر دوست دارم، یا بودن در میان جمع شادی دوستان در آن میهمانی های شبانه و گوش سپردن به آوای گیتار با چشمانی مست از شراب !!!، نمی دانم از چه باید لذت ببرم، و از چه باید خشمگین شوم. نمی دانم آیا اصلا مهم است که دختری را در جشن ارشاد خیابانی می گیرند و چندی بعد جسدش را به خانواده اش پس می دهند یا نه ؟!، نمی دانم مهم است که ما روزگاری داریوش و کوروش و تمدن و فرهنگی داشته ایم یا نه ؟، نمی دانم آیا پرتاب سنگ به تکه سنگی دیگر به نام شیطان مهم تر است، یا فرود آمدن رباتی در مریخ که از روی زمین کنترل می شود ؟، نمی دانم آیا زیبایی بدن زنان فقط روی جانورانی در قسمتهایی از خاورمیانه تاثیر گذار است و یا جانورانی مشابه با ما در جاهای دیگری از این زمین حقیر هم دیده شده اند ؟!!!، نمی دانم آیا فرهنگ کنونی ما ارجحیتی به فرهنگ دایاناسورها دارد یا خیر، چون از امت کوفه در زمان پیامبر که برتر هستیم !!!. نمی دانم آیا باید ماند یا باید رفت ؟!!!، نمی دانم هر روز و هر شب ما به چه کار می آید ؟، نمی دانم با جسمم باید زندگی کنم یا با روحم ؟، نمی دانم که در طول سالیان گذشته چه کرده ام و چه اتفاق مهمی افتاده ؟، نمی دانم امروزم چگونه است و فرقش با دیروزم در کجاست !. نمی دانم زندگی برای مردن است یا تولد برای زندگی؟، نمی دانم آیا زندگی همچون خوابی کوتاه است، یا مرگ پایان همه چیز !، نمی دانم تا کی برای گفتن جمله ـ همه چیز درست می شود ـ فرصت باقی است ؟، نمی دانم آیا فقط از آسمان ما برف می بارد، یا در سیاره هایی، میلیاردها سال نوری آنسو تر هم برف حقیقت دارد ؟... . هنوز هم برف می بارد و نمی دانم کی از این خواب پریشان بیدار خواهم شد. میخواهم بخوابم ... .

(One) And Justice For All Album-By James Hetfield, Lars Ulrich-1988 (Metallica)

نمی توانم هیچ چیز را به خاطر آورم
نمی دانم آیا حقیقت دارد یا فقط خواب می بینم
در اعماق وجودم فریادی را احساس می کنم
اما این سکوت وحشتناک جلویم را می گیرد

حالا که کار جنگ با من تمام شده
بیدار می شوم، اما نمی توانم ببینم
چیز زیادی از من باقی نمانده است
حالا هیچ چیز به جز درد حقیقی نیست

نفسم را بگیر که من در آرزوی مرگم
آه خدایا، مرا بیدار کن

تاریکی زندانی ام می کند
همه آنچه می بینم، وحشت مطلق
نمی توانم زندگی کنم، نمی توانم بمیرم
در درون خود گیر افتاده ام
جسمم زندان روحم شده است

مین های زمینی بیناییم را گرفته اند
زبانم را بسته اند
شنواییم را گرفته اند
دستها و پاهایم  را بسته اند
روحم را گرفته اند
مرا با زندگی در جهنم رها کرده اند

I can't remember anything
Can't tell if this is true or dream
Deep down inside I feel to scream
This terrible silence stops me

Now that the war is through with me
I'm waking up, I cannot see
That there's not much left of me
Nothing is real but pain now

Hold my breath as I wish for death
Oh please god, wake me

Darkness imprisoning me
All that I see, Absolute horror
I cannot live, I cannot die
Trapped in myself
Body my holding cell

Landmines has taken my sight
Taken my speech
Taken my hearing
Taken my arms, Taken my legs
Taken my soul
Left me with life in hell

پاداش

در میان هیاهوی ذهن خالی از مشغله ام، به دنبال تخیلی هر چند کوچک، برای توجیح زندگی پوچ خود می گردم. به دنبال جوابی برای این همه زجر، این همه شکنجه، این همه عذاب، ...، کدام زجر ؟ ...، زجر ندانستن، ندانستن اینکه چه هستم، برای چه هستم، چرا مجبورم، چرا باید تحمل کنم، ...، تحمل چه ؟ ...، تحمل تابع بودن، تحمل این همه قوانین صادر شده از آسمان و زمین، تحمل حمل بار سنگینی که نمی دانم درونش چیست، آری، ... تحمل زندگی، واژه ای که نمیدانمش، نمی فهممش. تحمل چه ؟ ...، تحمل روزها و شبها دویدن و راهپیمایی های سخت و طاقت فرسایم برای یافتن هیچ، آری، ... برای یافتن خوشبختی، واژه ای که هیچ تعریفی برایش نیست. صدای آشنای مردم غریبه ای که هر روز با تمسخر نگاهشان می کنم و با تنفر نگاهم می کنند را می شنوم که می گویند: باید تحمل کرد و زجر کشید و عذاب و سختی را به جان خرید، برای آن پاداش بزرگ، برای آن روز جاودانه، برای آن هدیه عظیم. با تلخ-خندی به خود کنایه می زنم که واقعا خدای این مردمان را به خاطر این افکار کودکانه و حماقتهایش باید بخشید. لیک، تا دور دستها را که نظاره می کنم، خدای دیگری در این حوالی نمی یابم و مردمان را هم که بی خدا، زندگی به سر نشود و به همین یک، قناعت باید نمود. هر صبح دم که از مرگ شبانه ام بر می خیزم، تا چند زمانی شوق شروع و امید یافتن دریچه جدیدی در این زندگی تکراری را در فکر مرور می کنم و به ساعت نکشیده، آرزوی همان مرگ شبانه مرا به خود فرا می خواند و به همگان می گویم ای کاش زودتر موعد خواب فرا رسد که خسته ام از این همه پرسه های روزمره به دنبال آنچه که نمیدانم چیست. عمر چیست ؟ ...، باید گذراندش، مرگ چیست ؟ ...، باید پذیرفتش، راه چیست ؟ ...، باید پیمودش، زندگی چیست ؟ ...، باید متعالیش کرد، سعادت چیست ؟ ...، باید پیدایش کرد، قانون چیست ؟ ...، باید احترامش کرد، خدا چیست ؟ ...، باید ستایشش کرد،  و من  سخت بیزارم از این همه بایدها، که در جواب چیست هایم، می شنوم و باید قبولشان کرد. دست به دامان معجزه می شوم و اگر مجالم بود، دل به تاریکی غارها می سپردم، تا شاید از درونشان، مرا هم نوری آسمانی سخت در بر گیرد.

(No Leaf Clover) S&M Album-By James Hetfield,Lars Ulrich-1999 (Metallica)

گویی این بار همه چیز درست است
زمان بزرگ خرد شدنش
از رعدی در دوردست ها ترسی به خود راه نمیدهد
شگفتیهای این روز تمام ذهنش را پر کرده است

می گوید : گویی این بار همه چیز درست است
گشته، و راه درست را یافته است
روز خوبی برای زنده ماندن است، آقا !
او می گوید: که روز خوبی برای زنده بودن است

و اینگونه است که 
آن نور آرام بخش در انتهای تونل
چیزی نبود جز یک قطار باری که به سویت می آمد
و اینگونه است که 
نوری آرام بخش در انتهای تونل تو {مسیر زندگیت}
فقط یک قطار باری بود که به سویت می آمد

آیا درست اینگونه نیست؟
همه چیز به خاطر آرزوی او سقوط می کند
پسر، برای آن هدیه ی بزرگ {آرامش}، تحمل کن
آنها می گویند: برای آن پاداش زودهنگام، رنج بکش

And it feels right this time
On his crash course with the big time
Pay no mind to the distant thunder
New day fills his head with wonder

Says it feels right this time
Turned it 'round and found the right line
“Good day to be alive, sir
Good day to be alive,” he says

Then it comes to be
That the soothing light at the end of your tunnel
Was just a freight train coming your way
Then it comes to be
That the soothing light at the end of your tunnel
Was just a freight train coming your way

Don't it feel right like this?
All the pieces fall to his wish
“Sucker for that quick reward, boy
Sucker for that quick reward,” they say

خودکشی

در نظرخانه مسکوت هرز نوشته پیشین، دوستی کلمات امیدوار کننده و صحبتهای زیبایی را بر بلندای سنگ نوشته ام، حک کرده بود و به یادگار گذاشته بود و به یاد آوردم دیگرانی را نیز که از تلخی و غم آلودی این فضا و مطالبم گفته بودند. کلمات زیبا را آسان می توان یافت و در کنار هم آرمیدشان: قلب، عشق، لبخند، امید، خوشبختی، هدف، ایمان، زندگی زیباست، مرگ دروغ است. لیک اینجا نه میانه عشق بود و نه حدیث تلخی زندگی. اینجا نه شعرواره زیباییهاست و نه گذر امید دادنها و دل خوش کردنها. اینجا صحبت مرگ اختیار بود و خود نبودن. اینجا حقیقت فاصله ها بود میان من و خود. اینجا مجال یادآوری اسارت بود، برای آنانکه خود را آزاد می پندارند و نیستند. این مختصر نوشته درد دل حقیقتی از ما بود که در درون خود محبوسش می کنیم و نمی توانیم آزادش کنیم و هراسانیم که رهاییش، پاهای بسته مان را به بالهای آزادی مبدل سازد، که دگر توان مهارش نباشد و شکار شکارچیان آزادی گردیم. این چرکنویس، حدیث منی بود که با اختیار انتخاب می کند و یکی از همین انتخابهایش، اختیارش را به دست میگیرد و پس از آن، برایش انتخاب می شود. این تکه فکر باطله، صحبت عمری بود که نمی دانیمش، درد زخمی بود که نمی بینیمش. اینجا صحبت رنج دور بودن از آنچه می خواهیم باشیم و نیستیم بود، صحبت حقارت جسم ناتوانمان در برابر روح سرکش و جسور و بزرگمان بود و رنج اسارت این خود حقیقی و روح بزرگ و افکار والا، در من حقیر وجودی که نمی گذارد با آن قوانین و عقاید برتر خود زندگی کنیم. اینجا میکده شعرهای مست و شاد نیست. اینجا نشئه خانه روح است و فکر های سرگردان و پریشان بی جوابی که نمی خواهیم حتی نگاهشان کنیم. اینجا شکنجه خانه ذهنی است، که افکارش را، نه، خودیتش را گم کرده است. اینجا شکنجه خانه ایست، برای مجازات اندیشه بلندی که خودکشی کرده است. برای اختیاری، که مختارش نیستیم. برای حقیقتی که نتوانست باشد و مجال دیده شدن نیافت. برای رویاهایی، که اندیشه ام ساخت و جسم کوچکم نابودشان کرد. اینجا اعترافکده بازجویی از ته مانده های خودیست، که دیگر نیست.

(Suicide Solution) Blizzard of Ozz Album-By Ozzy Osbourne,Randy Rhoads,Bob Daisley-1980 (Ozzy Osbourne)

شراب هم خوب است ولی ویسکی سریعتر است
خودکشی با خوردن الکل آهسته و کند است
پس یک بطری بگیر و غصه هایت را غرق کن
و این فرداهایت را نابود می کند.

شیطان فکر می کند و انجام می دهد
سرد و تنها، بر خرابه ها معلق و رهایی
فکر کردی از دست ماشین درو فرار کرده ای
اما تو را توان رهایی از دست آفریدگار نیست

حالا گویی در یک بطری زندگی می کنی{محدود شده ای}
و دروگر با آخرین سرعت پیش میرود{برای نابودی تو}
تو را می گیرد، اما دیگر تو نمی بینی و نمی دانی
که این ماشین درو{که از آن می گریزی} خود تویی، منم

ًًقوانین را درهم شکن، درهارا بکوب {به همه چیز چنگ بزن}
اما کسی در خانه نیست
تختت را آماده کن، بگذار سرت {فکرت} استراحت کند
اما تو آنجا دروغ می گویی و ناله و زاری  می کنی
کجا پنهان شوی، تنها راه نجات باقی، خود کشی است
آیا می دانی اینجا چه خبر است ؟

Wine is fine but whiskeys quicker
Suicide is slow with liquor
Take a bottle and drown your sorrows
Then it floods away tomorrows

Evil thoughts and evil doings
Cold, alone you hang in ruins
Thought that youd escape the reaper
You cant escape the master keeper

Now you live inside a bottle
The reapers traveling at full throttle
Its catching you but you dont see
The reaper is you and the reaper is me

Breaking laws, knocking doors
But theres no one at home
Made your bed, rest your head
But you lie there and moan
Where to hide, suicide is the only way out
Dont you know what its really about

کیش و مات

با پای خود پیش می رویم. با دستان خود درها را یکی پس از دیگری باز می کنیم. با زبان خود هر آنکه را اراده کنیم، با خود همراه می کنیم، و شادیم که ماییم که مسیر حرکت را انتخاب می کنیم و ماییم که تصمیم می گیریم و ماییم که چه ببازیم و چه ببریم، پیروز میدانیم، که ما انتخاب کرده ایم و برایمان انتخاب نکرده اند و این خود پیروزیست. شکست ها می خوریم و باز هم فال انتخاب خود را، در اوج تفسیر می کنیم و با لبخندی بر لب، حتی با سر، به سنگ که نه، به صخره خوردنهامان را هم، برد می نامیم. مهره های شطرنجمان را فقط، خود تکان می دهیم و اسبهای پیروزیمان را، تنها به تدبیر خود پیش می رانیم و بر قلعه های افتخارمان، تکیه می زنیم ... ، اما، ...، اما، در میان همین بردهایمان، در میان همین شادیهایمان، در میان همین ترحم هایمان، در میان همین غرورهایمان، در میان همین حرکتهایمان، و ..، در میان همین انتخابهایمان، ناگهان دچار کیش اختیار حریف می شویم و در همین میانه هاست که گر چه باز هم این همان دستان، ولی دستان لرزان ماست که به حرکت وا می دارد، مهره های صفحه زندگی را، و گرچه باز هم این همان نگاه، ولی نگاه نگران ماست که بر صفحه روزگار رنگ می بازد، اما، اما دگر نه اختیار، اختیار ماست و نه تدبیر، تدبیر ماست و نه اندیشه، اندیشه ما. اینبار، دیگر سفر به تک خانه های بی خطر صفحه، تنها انتخاب، نه، تنها چاره ماست. دیگر، اندیشه مان را نیازی به تفکر نیست. دیگر، تخیلمان، حتی نیم نگاهی به رویاهایمان ندارد، که در هنگامه سقوط، خیال فتح قله به چه کار آید. دیگر ما انتخاب نمی کنیم. آرام آرام، خانه به خانه، آنقدر می رویم، تا بدانجا که تنها راه رهایی، پریدن از صفحه شطرنجمان بود. آری، هنوز ماییم، خودمان، ...، هنوز ایستاده ایم بر روی پاهای خود، هنوز این دستان ماست که درها را می گشاید، هنوز این زبان ماست که سخن می راند، اما دیگر ما، ما نیستیم...، دیگر این من، من نیستم...، دیگر این تو، تو نیستی... دیگر اختیار، اختیار ما نیست، دیگر انتخاب ما بسته است به حرکت وزیر حریف، و تنها چاره ما، آن خانه دیگری که در مسیر تیر بلای کیش قرار نگرفته. هنوز ذهن، ذهن ماست، اما به جای آن همه رویای شاد از انتخاب، توهم و تشویش و نگرانی را در خود جای داده. ترس از عذاب کیش آخر، از مشقت پرواز دادن شاه رویاها تا نقطه پایان، از رنج فلاکت در خانه سقوط، و از لرزش ویرانی سراب پیروزی تا رسیدن به واژه کوتاه که نه، حقیقت ـ کیش و مات ـ ... . همیشه در اوج قله های همین اختیار و انتخاب خودمان است که فقط با یک انتخاب اشتباه، اسیر اختیار انتخابگر دیگری می شویم و تنها امیدمان به اشتباه او بسته خواهد ماند و اگر او اشتباه نکند ...، با رویاها، با اختیار، با آرزوها، ...، با خود، بدرود باید گفتن و به پذیرش درد اسارت روح، و بردگی و بندگی ذهن سلام. ...، هنوز هم نشسته ایم، هنوز هم صفحه را ترک نکرده ایم، هنوز هم رهگذرانی که تماشا کنند مرا، ببینند تو را، و بشنوند صدایمان را، با حسرت می گویند : خوشا به حال آنان که دلی شاد دارند و زمانی دراز، و اندیشه ای والا، که مجال شطرنجشان بود و مهره ها تکان دهند و اینان، همیشه پیروز زندگی باشند ... و نمی دانند که در دل من، در دل تو، در دل ما، چه می گذرد، و چه تلخ رنجیست، عذاب آهسته آهسته، و بی اختیار و انتخاب خود، کشانیده شدن، و کشانیده شدن، و کشانیده شدن، تا سقوط، به خانه آخر.

(Unforgiven) Black Album-By James Hetfield, Lars Ulrich-1991 (Metallica)

خون تازه به زمین می رسد {تولد}
و او نیز به سرعت مطیع و رام می شود
در میان رسواییهای درد آور همیشگی
کودک قوانین آنها را می آموزد {تابع دیگران}

کم کم به درون کشیده می شود
این پسر تحقیر شده، خطا کرده است
محروم از تمام اندیشه هایش {اختیار و اراده اش}
مرد جوان پیوسته در ستیزاست و آگاه شده
به یک عهد و پیمان با خودش
که پس از این، هرگز
اجازه ندهد اراده اش را از او بگیرند

آنچه احساس کرده ام، آنچه شناخته ام {از خودم}
هرگز درآنچه کرده ام، {حقیقت و وخود واقعیم} دیده نشده
هرگز{خود} نباش{نبوده ای}،
هرگز نبین {خود واقعیت را}
آن چه {آن حقیقت} که شاید بوده را هرگز نخواهی دید
هر آنچه حس کرده ام،
هر آنچه دانسته ام
در هر آنچه کرده ام، هرگز نتوانسته ام حقیقتم را نشان دهم
هرگز رها و آزاد نبوده ام، هرگز خودم نبوده ام
پس نابخشوده می خوانمت {خودم را نمی بخشم}

آن دیگران  زندگیشان را وقف کرده اند
برای خرد کردن و پیش بردن او {نابودی اختیار او}
و او تلاش می کند که آنها را از خود خشنود کند {با اطلاعت}
و اینک این پیرمرد جگر سوخته، همان پسرک کوچک است

ًًسراسر طول زندگیش نیز اینگونه بوده
پیوسته و مدام {تمام طول عمرش را} جنگیده
اما در این نبرد، او نمی تواند پیروز شود {جنگ زندگی}
وآنان پیرمرد خسته ای را می بینند، که دیگر توان مبارزه ندارد
سرانجام پیرمرد آماده می شود
برای مرگی با یاس و پشیمانی {چراکه هرگز نتوانسه خود باشد} 
این پیرمرد، ...، من هستم. {او وجود تحقیر شده من است}

New blood joins this earth
And quickly he's subdued
Through constant pained disgrace
The young boy learns their rules

With time the child draws in
This whipping boy done wrong
Deprived of all his thoughts
The young man strugggles on and on he's known
A vow unto his own
That never from this day
His will they'll take away

What i've felt, What i've known
Never shined through in what i've shown
Never be, Never see
Won't see what might have been
What i've felt, What i've known
Never shined through in what i've shown
Never free, Never me
So i dub thee unforgiven

They dedicate their lives
To ruining all of his
He tries to please them all
This bitter man he is

Throughout his life the same
He's battled constantly
This fight he cannot win
A tired man they see no longer cares
The old man then prepares
To die regretfully
That old man here is me

رویا

اعدام چهار شرور در ملاء عام، ۹ زن جوان قربانی باند یازده نفره سارقان مسلح، دستگیری کفتارها، دستگیری ربایندگان زنان و دختران جنوب کشور ، وحشت در آلونک دورافتاده، باغ وحشت، گرگ شب، شغال روز، قتل، تجاوز، خیانت، سرقت، کلاهبرداری، ...، نه...، نه، صفحه حوادث روزنامه های این کشور نحسی گرفته، دیگر به این واژه ها خو گرفته و در هر صفحه ای از آن، که تمامی این کلمات با هم نیایند، علامت تعجبش به هوا می رود و همه اینها نشانه هایی هستند از افزایش جرم و جنایت و فساد در ایر...، نه، در...، در آمریکا. به صفحه بعد می روم، می گویند اقتصاد کشور رو به رشد است، خوب شاید خبرهای اینطرف بهتر باشند، حتما همینگونه است، چون با تیتر بزرگ شروع کرده اند که نشانه افتخار است :  14 هزار کارگر از پارس جنوبی رفتند (خوشبینانه توهم می زنم که شاید کار تمام شده و متن، شرمنده ام می سازد که نه، خارجیها قرارداهایشان را به هم زده اند و 14 هزار نفر بیکار شده اند (یاد همین دیروز می افتم که اخبار اعلام کرد : نرخ بیکاری در کشور تک رقمی شده، ... حتما راست گفته اند، چون در مقابل هزاران هزار آقا زاده و نوه و نتیجه هاشان که سر کار رفته اند، 14 هزار که رقمی نیست. مهمتر آنکه منظور از بیکاری، بیکاری خودیهاست، نه ملت بیگانه))، دامداران از برشکستگی و کمبود الوفه شکایت دارند (گاوها هم بی غذا مانده اند، خوش به حال گاوهای خارجی)، یک سال پس از آن وعده 15 روزه (تیتر جذابش مرا در خود میکشد و گلوله نفرتم را در آخر پس می دهد، که متنش در مورد قرار افشاگریهای اربابمان است که پس از گندکاری مالی در یکی از بانکها که دو نفر مبلغ یک هزار میلیارد تومان (یک هزار میلیارد تومان یعنی چقدر؟) وام گرفته و پس نداده اند، در سخنرانی جنجالی، 15 روز برای باز پس دهی، مهلت می گذارد و وعده می دهد، از افشای اسامی و پس از این مدت، ارباب نان و پنیر خور ما، مدیر عامل بانک پارسیان را برکنار می کند و پول هم که چرک کف دست است و رفتنش بهتر. حال یکسال پس از آن روز این چنین نوشته شده : _ با گذشت یکسال از آن سخنرانی جنجالی رییس جمهوری و پیامدهایش، شاید جالب باشد که طالبی، مدیر عامل بانک پارسیان که به دستور رییس جمهور برکنار شد، از دو ماه پیش، با حکم احمدی نژاد، عضو هیات بررسی و اصلاح قوانین بانکی شده است و سایر افراد برکنار شده در مشاغل بالاتر به کار خود ادامه می دهند _ (روزنامه صنعت-صفحه 14-15 مهر 86-شماره 963)، اینجاست که یاد حرف آن بیچاره ای می افتم که می گفتمش : شکایت کن و جواب می داد : شکایت دزد کوچک را به دزد بزرگ بکنم؟ ، آری کسی که خود به دلیل اخلال در امور و قوانین بانکی برکنار شده بوده، حالا مسئول بررسی قوانین و قانون گذاری بانکی می شود. بیایید ما هم نان و پنیر بخوریم!!!.))، پروژه شهید کلانتری (پل میانگذر دریاچه ارومیه) که از سال 1358 شروع شده مربوط به حیثیت نظام می باشد، ولی هنوز تمام نشده (28 سال که زمانی نیست !!!)، ال 90 در ابهام (اگر _ در توهم _ می نوشت، تازه میشد مصداق حال پریشان ملت، و اگر تیتر میزد _ کشور در ابهام _ خیالم را از ادامه خواندن آسوده تر می کرد.)، کاهش تولید و افزایش قیمت خودرو، ...، اینجا هم دود بود و تیرگی و بوی گند، ...، شاید هنر حالم را برگرداند. آری هنر مرز نمی شناسد، هنر آزاد است و جسم را می لرزاند و روح را آرامش می دهد، هنر لطیف است. در هنر که نه جرم و تجاوزیست، و نه ضرر و دروغ و ریایی، به آن صفحه می روم. ...، توقیف اکران فیلم سنتوری (احتمالا صحنه داشته)، اعتراض آیات عظام از مجوز های آهنگ های کفر و هرزه خوانی ...، جلوگیری از نمایش _خواب تلخ _ ، عدم صدور پروانه برای _تسویه حساب _ ، اعتراض به گروهک های خواننده شیطان پرست (اوه، خدای توهم، متن را که می خوانم خنده ام میگیرد، نه، گریه ام میگیرد. یک سری جوان را در مراسم رپ خوانی (تازه اگر متال خوانی بود یک حرفی، اما رپ ؟) در کرج دستگیر کرده اند و گفته اند اینها شیطان پرستند. شیطان هم در نامه ای به خدا گلایه کرده که این دولت ما، هر روز او را دست می اندازد و یک روز الیاس می کندش و روز دگر، خواننده رپ.)، سینمای جنگ، دین گرایی در سیما، سانسور، مخالفت، کفر، گناه، ...، وه ...، سرم گیج می رود، امروز نه، امروز داستان تلخ نمی خواهم، فلسفه نمی خواهم، اجتماع نمی خواهم، کشور و میهن و درد نمی خواهم، امروز نه می خواهم از گذشته بگویم، نه از حال، نه از غم هر آنچه از دست داده ام، نه از حرص هر آنچه به دست نیاورده ام، نه از تشویش خیال و ناله دل، نه از اندیشه های تیره و تلخ ذهن، نه از سنگینی بار زندگی، نه از غصه تلخ جهل ها و ندانسته هایم، نه از پرسشهای هستی به باد ده که از کجا آمده ام و به کجا می روم و چه می خواهم. امروز هوس آینده دارم، هوس خیال، هوس یک قرن بعد، امروز می خواهم پیشرفت را یادآوری کنم، اندیشه را، تخیل را، علم را، دانش را ...، تیتر نوشته های اخیر را در ذهنم مرور می کنم : _ پوشش نامرئی کننده ساخته شد _ (البته به صورت دو بعدی و در اندازه میکروسکوپی، ولی آینده اش را می توان حدس زد)، _ عظیم ترین حجم خالی فضا کشف شد _ (فضایی که حتی اگر به مدت یک میلیارد سال، و با سرعت نور در آن پیش بروید به هیچ سیاره و ستاره و جرمی نخواهید رسید. فضایی پر از هیچ. جایی برای گم شدن. (البته ناگفته، هویداست که اینها آفریده های خدایان آن غربیها هستند، که خدای ما آنقدر سرگرم رسیدگی به شمار نگاههای نامحرمان به هم، و داغ تر کردن آتش عذابهایش است، که مجالی برای این پوچ سازیها ندارد.))، _ تا 10 سال دیگر CPU های 64 هسته ای به بازار خواهند آمد _ (تا همین یک سال پیش، خیال عدد هسته های تراشه هایمان هم نبود و ناگهان دو هسته ای و در کمتر از شش ماه چهار هسته ای، و بعدتر هایش هم که معلوم است)، ...، آری همین جاست، اینجاست که امیدم می دهد به آینده، به 100 سال، نه، هزار سال بعد. ...، می اندیشم، آنجا که در پشت کامپیوترمان به جای اینکه با آن لاین شدن دوستمان صدای تق-تق یاهو-مسنجر را بشنویم، پشت سیستم می نشینیم، یک کلاه مخصوص با چند سنسور کوچک و عینک ویژه را به چشم می زنیم، در یکی از محله های شیک مجازی اینترنت با دوستمان قرار می گذاریم، آنجا در آن خیابان زیبا مردمی را می بینیم که در حال حرکت هستند، صدایشان را می شنویم، ناگهان از دور چهره دوستمان را که به صورتی مجازی ساخته شده و گویی واقعیت دارد را می بینیم، برایش دست تکان می دهیم، او هم ما را می بیند، نزدیک می رویم، دست می دهیم، احساس واقعی دست دادن، با گرمی دستانش، از طریق سنسورهای عصبی به مغز منتقل می شود. حتی می توانیم همدیگر را ببوسیم، ... با هم به هر فروشگاهی که بخواهیم  وارد می شویم، همه چیز مجازی است، اما گویا واقعی. کفشی را از ردیف بالا بر می داریم، به پا می کنیم و چند قدم با آن راه میرویم. اندازه و راحت و سبک است. به مغازه دار سفارشش می دهیم، نمی دانم این مغازه دار اشوه گر، مانند من حقیقی است، و پشت این شخصیت مجازی اش، انسانی در پشت سیستمی، در جایی از جهان، قرار گرفته، یا فقط برنامه ای از پیش نوشته شده است، راستی هر کداممان هم می توانم برای خود یک دوست مجازی طراحی کنیم و بنویسیم، با همه خصوصیاتی که دوست داریم، ...، احتمالا فردا کفش را در مقابل خانه تحویل می گیریم. ظهر شده، به سرم هوای آبتنی زده، اما نه در این حوالی، دوست دارم در ساحل اسپانیا شنا کنم، Google-Earth را باز میکنم، به اسپانیا می روم، از تصاویر آن لاین ماهواره که مانند فیلمی دریافت می شود، حتی حرکت آدمها را می بینم. یک ساحل بکر پیدا می کنم، هوا هم که خوب است، آری به آنجا می روم، ناگهان از درون عینک 3D که به چشم دارم، خودم را در کنار ساحل می یابم. یک ـ بارـ هم آن طرف تر است که صدای موسیقی دلنشینی از آنجا فضا را پر کرده، سوزش گرمای خورشید را حس می کنم، بوی دریا را هم استنشاق می کنم، صدای موج ها را می شنوم، ماسه ها را در زیر انگشتان پایم لمس می کنم، هر قسمت این جهان مجازی توسط متخصصان، برنامه نویسی و آفریده شده، به گونه ای که تمام حسها و اعصاب را آنگونه که در واقعیت هست به مغز منتقل می کند و گویی شما در دنیای واقعی به سر می برید. حتی کارمندان اداره ها و شرکت ها نیر به شکل مجازی در محیط کار حاضر می شوند، جلسه می گذارند، به نامه های کاری رسیدگی می کنند، با تیم اجرای پروژه همکاری و همفکری می کنند، با هر مشکلی به هر مرکز مشابهی در هر جای جهان وارد شده و نمونه ها را بررسی می کنند، و همه اینها بی نیاز از وجود افراد یک شرکت در یک شهر، یا یک کشور می باشند. در آن جهان آن کسی که هرگز راه نرفته و معلول بوده، می تواند حس راه رفتن و دویدن را تجربه کند و هر آنچه در توان دارد، در دشتهای مجازی بدود، حتی بپرد. در آن دنیا اگر همین لحظه هوس سقوط از ارتفاع به سرم بزند، می توانم از هواپیمایی مجازی، زیباترین و پر هیجان ترین سقوط آزاد ها را تجربه کنم، گو اینکه در آن جهان هم دور از ذهن نخواهد بود اگر قسمتی از برنامه چتر نجات، باگ داشته باشد و چتر مجازی، باز نشود، و احساس و حالات و فشارهای عصبی که به مغز وارد می شود، مانند فیلم Matrix، آنچنان زیاد باشند، که موجب مرگ شوند. در آن دنیا برای هیجان می توان به سفری واقعی- تخیلی در هزاران دنیای شگفت انگیز که زاده تخیل میلیونها اندیشه بشریست، رفت و ... . می دانم روزی در خیابانی قدم خواهم زد که تمام خانه های جهان را در خود جای داده. من رویای آن جهان را به سر دارم، که خود آفریننده اش باشم.

(The Future) The Future Album-By Leonard Cohen-1992 (Leonard Cohen)

شب ناتمامم را به من بازگردان
اتاق وارانه ام را، زندگی خصوصی ام
اینجا احساس تنهایی ست،
کسی برای شکنجه نمانده است
به من تسلط مطلق بده
بر هر روح زنده ای {حتی بر نادیده ها}
و کنار من بیارام، عزیزم
این یک دستور است!
 

هر چه تابو و بدنامیست به من بده
تنها درختی را که مانده بگیر
و همگی آنها را باهم در گودالی
در فرهنگ خود دفن کن {همه قوانین را بشکن}
دیوار برلین را به من بازگردان
استالین و سنت پاول را به من بده
من آینده را دیده ام برادر:
قتل عام است.

آنجا قوانین باستانی در هم خواهند شکست
و قوانین جدیدی حاکم می شود {همه چیز دگرگون میگردد}
زندگی خصوصی ات ناگهان منفجر خواهد شد
ارواح خواهند بود
و آتش در جاده ها
و مردی سفید پوش در حال رقص
زنی را خواهی دید
که برعکس آویزان شده است
و آثار زنانه اش با لباس بلند آویزانش پوشیده
و تمام شاعران پست کوچک را
که دورش می چرخند
و سعی دارند شبیه چارلی منسون بنظر آیند
و مرد سفیدپوش می رقصد.

دیوار برلین را به من بازگردان
استالین و سنت پاول را به من بده
مسیح را به من بده {یا قیامت را به پا کن}
یا هیروشیما را {یا قدرت عظیمی به من بده}
جنینی دیگر را ویران کن
ما بهر حال کودکان را نمیخواهیم
من آینده را دیده ام، عزیزم:
قتل عام است.

Give me back my broken night
my mirrored room, my secret life
it's lonely here,
there's no one left to torture
Give me absolute control
over every living soul
And lie beside me, baby,
that's an order!

Give me crack and an-al se-x
Take the only tree that's left
stuff it up the hole
in your culture
Give me back the Berlin wall
give me Stalin and St Paul
I've seen the future, brother:
it is murder.

There'll be the breaking of the ancient
western code
Your private life will suddenly explode
There'll be phantoms
There'll be fires on the road
and a white man dancing
You'll see a woman
hanging upside down
her features covered by her fallen gown
and all the lousy little poets
coming round
tryin' to sound like Charlie Manson
and the white man dancin'.

Give me back the Berlin wall
Give me Stalin and St Paul
Give me Christ
or give me Hiroshima
Destroy another fetus now
We don't like children anyhow
I've seen the future, baby:
it is murder.

خاکستر

باران گرفته، گوشم پر است از صدای همگانی که می گویند باران را دوست دارند و با باران عاشق می شوند. باران برای من که پر است از حس بیماری و سرما و غم و پریشانی و خیس شدن. نمی دانم اگر آن عاشقان باران دوست، به جای آرمیدن کنار شیشه های بسته یا حتی باز پنجره و نسکافه داغ یا حتی آب یخ نوش جان کردن، در کنار آن منتظر به تاکسی ایستاده سر کوچه و یا بدتر از آن، همدوش آن پیرمرد گدای خانه به دوش کنار پل، و یا از آن هم بدتر، همصدا با آواز جانسوز گربه های خیابان بودند، باز هم عاشق می شدند. باز دلم برای خودم تنگ شده. پر پروازم نیست که رهایم کند در این آسمان بی ستاره، به جایش دود سیگار را تا توان هست بالاتر میدمم و در هر پروازی از دود، چه بسیار از آن اندیشه های بزرگم را می بینم که آهسته و پنهان، در غلظت سفید و آبی هوای اطرافم بالا و بالاتر می روند و در این سرگیجه ذهن و در این حجم حلقه های فریبای دود، مرا مجالی برای بازگرداندن آن همه رویا و تفکر والا نمی ماند. گویی با هر پکی که به برگه سیگار می زنم، پکی هم به ذهن آشفته و پرتشویشم میزنم و از آن سیگار، دود بال پرواز دارد و از ذهن من، اندیشه و تخیل و آرزو و رویا و خود. باز به سرم هوای خلوتکده تنهایی زده، آنجا که خاطره ها با من و خود داشته ام، آنجا که هر گوشه اش بوی خیال میدهد. بوی خیالهای آزاد و بی قافیه و بی قاعده. مدتهاست که حتی سری به آن سرا نزده ام. این روزها فکرم برای تنهایی خیلی شلوغ است و در این همهمه سرای ذهن هم که اگر حتی من، توان تحملم باشد، خودم را نخواهم یافت، که او بیزار است از همهمه و شلوغی. آخرین بار که خودم را دیدم، بیاد ندارم. آرام آرام آبی هوا رنگ می بازد و موج سیاه شب سایه می افکند. یاد آن قبل ترها بخیر که میگفتم من در تاریکی شبها مالک همه جهانم. می گفتم در این دیر زمانهای شب که همگان خفته اند و من بیدار، هیچ کس به اندازه من، قدرت زندگی را احساس کردن، ندارد و صدای فرمان هیچ اربابی، جز من، در این ساعت شب به گوش نمی رسد. می گفتم آنها که شب را خفته اند احمقانی بیش نیستند که تاریکی شبهاشان را به کثیفی روزشان می فروشند. می گفتم مردمانی که شب را با خواب معاوضه می کنند، چونان اسیران در بندی هستند که روزها به بیگاری میگمارندشان و ساعتی در سلولها صرف خوردن کنند و شبها از زور خستگی همچون مردگان در گور، بر تختهای فلزی سلول می خفتند و آن چند ساعت را هم خواب سنگهایی که فردا باید بشکنند را می بینند. حالا که مدتهاست تاج فرمانروایی هایم را به بالش خوابم فروخته ام، چونان قماربازان شکست خورده، خود را به دادن مال دنیا و خریدن آرامش خیال در شبها فریب می دهم و چه بسیار نفرت دارم از ناخودی که به نام خود، فریبم داده و چونان معتادی که نای رهایی ندارد، دیگر مرا یارای مقاومت در برابر خواب حقیر شب نیست. کاش میشد راه را برعکس رفت. هنوز به یاد دارم آن زمانهایی را که خلاف جهت همگان راه می پیمودم و شعارم بود که خلاف جهت آب رسیدن هنر است. این روزها که من هم همچون دگرانم و یافتن جهت، زمانی از زمانم نمی گیرد، چه، این دیگران به هر سوی روانند، من هم به همان ره، چریدن خواهم کرد. سیگارم چونان من رو به خاموشیست و از خاکستر سرد، آتشی را توان دوباره زبانه کشیدن نیست. از ذهنم هر آنچه رویا و تفکر بود و از سیگارم هر آنچه گرمی و جوشش و قدرت پروازی داشت به هوا خواست و باز من ماندم و سر گیجه و خاکستر سرد.

(Fade to Black) Ride the Lightning Album-By Kirk Hammett,James Hetfield,Cliff Burton,Lars Ulrich-1984 (Metallica)

زندگی، گویی {روز به روز} رنگ می بازد
روز به روز بی هدف تر و بی اراده تر
از درون گم گشته ام و سرگردان
دیگر هیچ چیز و هیچ کس اهمیتی ندارد

من اراده زیستن را گم کرده ام
حقیقتا چیزی برای بخشیدن ندارم
چیز دیگری برایم باقی نمانده
نیاز به پایانی دارم تا مرا رها سازد

دیگر هیچ چیز مانند گذشته نیست
در درونم احساس کمبود کسی را میکنم {خودم را} 
گمگشتی مرگبار...این نمیتواند حقیقت داشته باشد
انگار توان درک این جهنم را ندارم

وجودم پر شده است ازخلاء و پوچی
تا سر حد درد و رنج، تا سر حد مرگ
تاریکی گسترده شده و مرا در خود می کشد
روزگاری خودم بودم..اما اکنون او رفته است...

هیچ کس جز خودم، توان نجات مرا ندارد
اما دیگرخیلی دیر شده
حالا نمی توان بیاندیشم
بیاندیشم که اصلا برای چه باید تلاش کنم

گرچه دیروز دیگرهرگز وجود ندارد، اما باورداشتم
مرگ به گرمی به استقبالم خواهد آمد
حالا فقط خواهم گفت : بدرود، بدرود

Life, it seems, will fade away
Drifting further every day
Getting lost within myself
Nothing matters, no one else

I have lost the will to live
Simply nothing more to give
There is nothing more for me
Need the end to set me free

Things are not what they used to be
Missing one inside of me
Deathly lost, this can't be real
Cannot stand this hell I feel

Emptiness is filling me
To the point of agony
Growing darkness taking dawn
I was me, but now he's gone

No one but me can save myself,
but it's too late
Now I can't think,
think why I should even try

Yesterday seems as though it never existed
Death greets me warm,
now I will just say goodbye, *Goodbye*

فکر گمشده

روی تخت، آرام دراز کشیده ام. ... چشمهایم به عمق سخت سقف دوخته شده، و در افکار پریشانم، نرمی آنسوی دیوار را، در آسمانی پر ستاره تخیل می کنم. ... چقدر آرام، ... چقدر زود، ... چقدر ناگهانی ... غم سنگینی بر دلم چنگ انداخته است ...، ... چقدر زود بزرگ شده ام، چقدر بی سرو صدا و آرام، چقدر ناگهانی ... به فاصله چند پلک زدن، انگار همین چند لحظه پیش بود که بی خیال، روی همین تخت داز کشیده بودم و به همین سقف خیره شده بودم. غصه هایم ـحوصله سر رفتنهاـ بود و شادیم ـموسیقی دیوانه وار و غریب راک ـ ،هیجانم اوج ترانه محبوبم بود و پریشانیم یک خیال غم انگیز. آنگاه را می گویم که با دیدن تکه فیلمی، از اتاقم پرواز می کردم و در فضای آن غرق می شدم و تا ساعتها، برای مرور لحظه، لحظه هایش وقت داشتم. آنگاه که با آموختن اولین نتهای ساده گیتارم، حس متفاوت بودن و پیشرفت و هنر و زیبایی، در وجودم شعله می کشید. آنگاه که نه به فکر گذران زندگی بودم و نه در غم به دوش کشانیدن بار سنگین عمر. آنگاه که آزاد و راحت و بی دغدغه، آسوده بر امواج آبی خیال، سوار می شدم و تا ته آرزو پیش می رفتم. ... آنگاه که ...، ... اما، ... اما نه، ... کدام گاه ؟، کدامین گاه را می گویم؟، کدام لحظه را می جویم؟ از کدام آسودگی سخن به میان میاورم؟ ... اینها دروغی بیش نیستند که هر کدام از ما، گاهی به خود می گوییم. ... نه، حتی در آن سان نیز آسوده نبوده ام. خوب که فکر می کنم می بینم هیچ وقت بی خیال نبوده ام، هیچ زمان، آسوده نبوده ام، همیشه برای فقط لحظه ای بی خیالی، پر پر زده ام. همیشه در آرزوی فرصت های آزاد و بی دغدغه و بی نگرانی به سر برده ام. همیشه در حسرت زمانی آزاد برای رویاهای کودکانه و تصور نشستن در جنگلی سبز، کنار رودی آرام، و آسمانی آبی، با قلاب ماهیگیری در دست و فراغت خاطری تا نهایت، به انتظار نشسته ام. ... نه، ... حتی آن زمانها نیز آسوده نبوده ام ... آن کودکی هایم را به یاد می آورم ... از شوق تحسین های دیگران و باز نماندن از شنیدن لقب تیزهوشی، همیشه نگران نمره بیست دیکته فردا، نگران مشق زیاد شب، نگران دست خط خوش، با حاشیه بندی زیبای دفتر. نگران پیک شادی، نگران دعوای مادر از سر شیطنتهای روزانه ... بزرگتریهایم، دغدغه تنهایی، آرزوی عبث معروف شدن، نگران قهرمان نبودن، وحشت دوستان بد، دلهره پس از اولین دعواهای بچه گانه با خانواده، تنفر از درس فردا و آن معلم، نگران از فیلم زیبایی که در شب امتحان دوست داشتم ببینم ... ورود به نوجوانی ام هم پر بود از خیال آرزوهای دور دست. هراس از عقب ماندن، عجله برای مطرح بودن، نگران از فرصت کم برای یادگرفتن علایق، پریشانی از آن گفته پدر، عذاب از غم آن دوست صمیمی، درسهای مسخره و سخت، فشار سنگین و مزخرف آن قیف وارانه کنکور که باید از سالها قبل در هراسش می بودم، مخالفتهای اجتماعی، نگران از ظاهر خود، فریاد استقلال خواهی، غرور و با سر به سنگ خوردنها، نگران از درک نشدنها، نگران فهمیدنهای دیگران از راز استقلال و هیجان کوچکم به خاطر لذت اولین پک مخفیانه به سیگار، نگران خراب شدنها، نگران حقارتها ... و جوانی، آغازی تلخ با آوار دغدغه های سربازی، ... دانشگاه، ... کار، ... پول، سیاست، حق انتخاب، فاصله طبقاتی، نگرانی از مرگ آن کارگر، از اعدام آن خطاکار، از زندان آن دانشجو، از نگاه سرزنش کننده پدر، از حسرت زندگی آن دوست، از اشتیاق رانندگی با ماشینی که نداشتم، از اندوه یکرنگ نبودنها، از غم نداشتن همدم، از دلهره خیانت دوستان، از آینده نامشخص، از ... نگرانی، ... نگرانی، ... و نگرانی ... آری، هیچ وقت آسوده نبوده ام، هیچ وقت آسوده نبوده ای. هیچ گاه آرام نگرفته ام. ... در پس هر لایه ای از فکر گمگشته ام، هزاران کار رها شده و نیمه کاره و هزاران راه نیمه رفته و شروع نشده و به پایان نرسیده، انبار گشته، که دیگر حتی تحمل یادآوریشان را ندارم و در دورترین دره های فکرم آنها را چال کرده ام و حالا ...، ... با اینکه هنوز دیر زمانی از عمر پرشتابم نگذشته است، با اینکه هنوز پرم از شور و هیجان و آرزوهای بزرگ و کوچک، ... اما چه غم انگیز احساس می کنم زمان برایم رو به پایان است و فرصتهایم، به شمارش افتاده اند. ... حس می کنم که پرم از ویرانه های رویاهای گذشته ام و پرتر از نقشه ها و آرزوهای آینده ام، و حس تحمل سنگینی بار توده های این همه رویا و آرزو که هر لحظه و هر ساعت و هر روز، انبوه تر و انباشته تر می شوند است که مرا وا می دارد چنین بیاندیشم که ای کاش می توانستم به گذشته باز گردم، که ای کاش اینسان زود نگذشته بود، که ای کاش بزرگ نشده بودم. ذهنم، چونان زباله دانی از عقده ها و رویاهای نیمه کاره گشته است که آنچنان بر سر هم انباشته شده اند که در تراکم سنگین این ویران سرا، دیگر جایی برای فکر پریشانم نمانده و بوی یاس و ناامیدی و دور دست بودن امید به تمیزی و بازسازی این ذهن بیچاره ام، در فضای وجودم پیچیده و گردباد پریشان آرزو هایم، خانه روح و آسایشگه فکرم را به بازی گرفته است ... آرامشی را که می جویم در پس این فکر گمشده ام خواهم یافت، که آنقدر خانه اش را با تکه های ناقصی از آرزوهایم، به امید کامل کردنشان، پر کردم که جایی برایش باقی نماند و مدتهاست که گم شده ... روزی که دوباره بیابمش، ... آن گاه ... دوباره آرام خواهم گرفت.

(Behind Space) Lunar Strain Album-Manipulated By Me-1994 (In Flames)
ایستاده ام بر بلندای ویرانه های رویاهای ناتمام خویشI'm Standing Above the Ruins of My Incomplete Dreams

تقدیر

باید رفت، باید پیش رفت، باید ادامه داد، باید گذشت، باید دید، باید بود، ... هدف، ترفند پیشروی، ... زیبایی، بهانه دیدن، ... روزهای بهتر، دلیل بودن، ... گذشت، واسطه ادامه دادن، ... سعادت، گمگشته ای که در همین کوچه ها باید پیدایش کنیم. ... می دویم، نمی ایستیم. گفته اند باید دوید، نباید منتظر ماند، باید زودتر به خوشبختی رسید، سعادت را باید یافت، نباید ماند. گفته اند بودن در حرکت است، بقا در پیشرفت است، ایستادن مرگ است، گفته اند ... گفته اند ... گفته اند ، ... ، ... ، می گویم، می خواهم بایستم، می خواهم بنشینم، نفس بکشم، استراحت کنم، آسوده ببینم، فکر کنم، بخوابم، بمانم. نمی خواهم بدوم، دویدنهای مکررم جز خستگیهای مضاعف چیزی برایم به بار نیاورد. نماندنهایم جز از دست دادن تمامی آن مناظر زیبا که با سرعت از کنارشان می گذشتم، مرا حاصلی در بر نداشت. آرامشی را که می جویم، همین جا خواهم یافت. اگر لحظه ای بنشینم، اگر لحظه ای آرام بگیرم، اگر لحظه ای صبر کنم. آرامشم در نرفتن است، در همین جاست، در همین جا ماندن. این جاده سرار پوشیده است از هرزه الفهای تقدیری که حتی به نامش باوری ندارم. دیگر نمی خواهم تقدیر مرا پیش براند، دیگر نمی خواهم بر لبه شانس گذر کنم. در پس هر کوچه این شهر بزرگ، بی خبری موج می زند و کنجکاویهای بی دلیل و شعار شجاعتم مرا به دل هر کدامشان فرا می خواند و آن عزرائیل آخر خط، باز در گوشم زمزمه می کند که اگر در این خلوتکده نیز حاصلی نشد مرا، در خانه بعد خوشبختی را خواهم یافت و چه غافلم که او با کشانیدن من به هر کوچه و دواندن در هر کوی، مقصودی جز نزدیکتر کردن تن خسته ام به سیاه چال پایان را نمی جوید. اینبار به او گوش نمی کنم، می خواهم بمانم. اما از آن سو با روشنفکران در بر گیرنده ذهنم چه کنم که هرسان مرا فرا می خوانند به مصمم بودن در راه و هدف، و تحقیر هر آنچه ایستاده و بی وجود خواندن هر آنچه پیش نمی رود. عقده های درونم نمی خواهند هیچ و بی وجود و محقر نام بگیرند، از روحم می خواهند به پاس دلسوزی آنها هم که شده پیش روم تا بیش از این آماج حمله محرکان نباشند. آه، اینبار نه. دلسوزی برای گدایان، جز بقای بیشتر گدایی و فرصت پدیداری گدایان بیشتر را به بار نخواهد داشت. آن عقده ها را نیز خواهم کشت. وای ... با تکه های دوست داشتنی تخیلم، با رویاهایم چه کنم که آن سعادت همیشگی را در ته آن کوچه دیگر می بینند و مرا با وسوسه رفتن، از ندیدن و نرسیدن به آن خوشبختی که در چند قدمی صدایم میکند و مرا انتظار می کشد، می هراسانند و به خود می گویم، فقط یک کوچه دیگر، فقط همین یکی، و اگر خوشبختی آنجا نبود، دیگر نمی روم، دیگر نمی روم. اگر آرامشی را که می جویم، آنجا نبود دیگر نمی روم، دیگر می مانم. ... و دفترچه خاطراتم چه غم انگیز نجوا می کند که تمام کوچه های قبلی عمر را نیز این چنین گذر کرده ام ...

(Who Wants to Live Forever) A Kind of Magic Album-By Brian May-1986 (Queen)

زمانی برایمان باقی نمانده
جایی برای ما نیست
آن چیست که
رویاهایمان را از ما جدا می کند

کیست که بخواهد عمر ابدی را
کیست که بخواهد برای همیشه زندگی کند

شانسی برای ما نیست
همه چیز از قبل برایمان تصمیم گرفته شده
این جهان فقط
یک لحظه خوش برای هر یک از ما دارد

Theres no time for us
Theres no place for us
What is this thing that
builds our dreams yet slips away From us

Who wants to live forever
Who wants to live forever....?

Theres no chance for us
Its all decided for us
This world has only
one sweet moment set aside for us

ابلیس

کار، مسئولیت، تعهد، اخلاق، ایمان، معلومات، سوابق، صداقت، خوبی، ... نه، ...، همه ما، شیاطینی هستیم که برای بودن در میان انسانها، هر روز خود را در زیر پوستینی ازانسانیت مخفی می کنیم و قوانین خود ساخته بشریت را چراغ راه خود می کنیم و لیک، غافلیم که در این گله، دیگر گوسفندی پیدا نشود و هر آنکه دیده شود، مثالی از خود ماست. خوشا به حال آنان که این حقیقت را زودتر دریافته اند و حجاب ریا را پس انداخته اند. چقدر هوس بیخود بودن به سر دارم. چقدر شوق بیفکر پریدن. چقدر خسته ام از اینهمه افسارهای انسانی و زنجیرهای محکم هدایتگر که وجودم را در بر گرفته اند. چقدر خسته ام از ذهنبانانم که هر سان، از درون فکر وحشی و رهایم، گفته هایی را، به زبان نیامده، به جرم بد اندیشی به اسارت تخیل در می آورند و در چاردیواری تلخ گناه حبس می کنند و با صدای موهوم فراموشی می پوسانند و به ضرب شکنجه نبایدها، از خاکسترهایش، کابوس شبانه می سازند. خسته ام از شنیدن صدای درستی و حقیقت و سختی راه و هدف و آرزوی رسیدن به کمال. نا حقیقتی می خواهم تا مرا از هیاهوی این سیل خروشان آدمیان که همه سر به یک سو دارند، برهاند و به آزادکده روح بی هدفم برساند، تا در میان ناآدمیان بیراهه رو، تنها راه خود را کمال بنامم و به هیچ سردر ساخته شده ای، به دست دیگری، سر فرو نیاورم. خسته ام از ستایش روشنایی که اعتیادش، جرات تاریک گردیهای خیالم را گرفته و جز مسیری در شعاع نور خود، برایم راه تازه ای نمی سازد. خسته ام از طنین آهنگ نوازشگری که سایه آرامش را در درونم باز می تابد. ... من، فریادی،... نعره ای،... رعدی،... هراسی خروشان می خواهم که بسوزاند آرامش خیالم را و بخشکاند نشئه آرام روحم را تا پریدن از خواب رنگین فرشتگان آغاز کنم و ابلیس وجود خود را در یابم. ... من خسته ام از این دیگری بودن ها، ... از این دیگری دیدنها، از این دیگری پرستیدنها ... خودی می خواهم تا از خیالش، آن ناگفته های تبعیدی درون را چونان آتشی برافروخته بر آن ذهنبانان خوش ذات و بد خواه فکر و آن نگهبانان الهی زبان خود بتازانم و چنان بسوزانم تا از شعله قصاص ظلمشان، آن خاکستر سیاه محبوس درون را تازه کنم. ... آنگه ... تازه می توانم نفسی را از هوای پلید، اما حقیقی خود بودن، بی هراس از محافظان مقلد و خودفریفته نیک سیرتی ذهن، به درون بکشانم ... و حتی اگر فقط یک نفس، حتی اگر تلخ، حتی اگر بد ...ولی خود باشم ...

(Of Wolf and Man) Black Album-By Kirk Hammett,James Hetfield,Lars Ulrich-1991 (Metallica)

ماه درخشان است و کامل وبرفراز در نورستارگان
امشب، سرما و ناامیدی چونان سردی فولاد است
ما تغییر می کنیم
آوای وحش
هراس و ترس در چشمانت {موج می زند}
برای درک {آنچه در جریان است}، دیگر دیر شده

(تغییر حالت) به سمت باد بو می کشیم
(دگرگونی) احساس می کنم، {زمانی} اینجا بوده ام
(حرکت تند) تمام حواسم پاک و آماده است
(هدیه زمین) بازگشت به معنای ... زندگی {اصل خود}

تغییری را احساس می کنم
بازگشت به زمانی بهتر {حس آزادی و بازگشت به اصل}
(تغییر حالت)
موهای پشت گردنم صاف می ایستند {وجودم به خروش آمده}
(دگرگونی)
صیانت ذات و بقای جهان در وحشیگری و پلیدی است

پس گرگ {حقیقت شیطانی} را در درون خود بجوی

bright is the moon high in starlight
chill in the air cold as steel tonight
we shift
call of the wild
fear in your eyes
it's later than you realized

(shape shift) nose to the wind
(shape shift) feeling I've been
(move swift) all senses clean
(earth's gift) Back to the meaning of...LIFE

I feel a change
back to a better day
(shape shift)
hair stands on the back of my neck
(shape shift)
in wildness is the preservation of the world

so seek the wolf in thyself

توهم

صبح شده. صدای زنگ ساعت، این، شاید تک حقیقت امروز را، در گوشم جیغ می کشد. تظاهر می کنم صبح خوبی است، و برای بیدار شدن کاملا آماده ام، کاش می شد باز بخوابم. ذهنم هنوز سرگرم خوابهای پریشان چند لحظه قبل است، اما هر چه من بیدارتر می شوم، آنها دورتر می روند و رنگ می بازند. هدفهایم را یکبار دیگر با خود مرور می کنم. میگویند یادآوری هدفها در آغاز صبح، شروع روز پر انرژی و شادی را به ارمغان خواهد آورد. لباس مرتب خود را به تن می کنم. گره کراوات را محکم می بندم. به آن مردک درون آینه لبخند تلخی می زنم و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در را می شنوم. پاهایم آسفالت خیابان را لمس می کند، و زیر لب زمزمه می کنم: اینجا کجاست ؟ ... حرکت تندی در درونم صدایم میکند: نه، امروز نه ... امروز توهم را با خود به خیابان نیار ... امروز او را با خود همراه نکن. امروز بخند، امروز ببین، امروز شاد باش، امروز حرف بزن، امروز معنای زندگی را بیخیال شو. امروز حرکت مردم را به استحضاء نگیر. امروز مثل دیگران باش. ... می ایستم، هنوز فاصله ای از خانه نگرفته ام، باید برگردم، امروز نباید توهم را با خود همراه کنم. در را باز می کنم. تاریکی اتاق به چشمهایم نفوذ می کند. صدای بوق، حرکت انسانها، صفحه حوادث روزنامه، صف تاکسی، نگرانی از دیر رسیدن، ... اینجا از هیچکدام خبری نیست. لباسهای آراسته ام را در می آورم، گره کراواتم را باز می کنم. می نشینم ... زمزمه می کنم: نه، امروز توهم را با خود نمی برم ... امروز، خودم در کنارش می مانم. و تا پایان عمر امروز با خیالی آسوده از حقیقت کمرنگ می توانم به توهم پر رنگ درون گوش فرا دهم و از خود بپرسم ... اینجا کجاست ...

(The Show Must Go On) Innuendo Album-By Freddie Mercury-1991 (Queen)

فضاها و زمانهای تهی، برای چه زندگی می کنیم؟
مکانهای رها شده. گمان دارم، نقطه پیروزی را میشناسیم
پیوسته و مداوم
کسی هست که بداند ما به دنبال چه هستیم؟
 
یک قهرمان دیگر، یک گناه تصادفی
آنسوی پرده پانتومیم {زندگی}
ریسمان را نگاه بدار {ادامه بده}
کسی هست که بخواهد ادامه دهد؟

نمایش باید ادامه یابد
نمایش باید ادامه یابد

درون قلبم شکسته
گریم روی چهره ام ممکن است ور آید
اما لبخندم {غرورم}، هنوز، باقی مانده است

هرآنچه پیش آید، آن را به تقدیر خواهم سپرد
یک اندوه دیگر، یک شکست عشقی دیگر
لحظه به لحظه
کسی می داند برای چه زندگی می کنیم؟

Empty spaces - what are we living for?
Abandoned places - I guess we know the score
On and on!
Does anybody know what we are looking for?

Another hero - another mindless crime.
Behind the curtain, in the pantomime.
Hold the line!
Does anybody want to take it anymore?

The Show must go on!
The Show must go on!

Inside my heart is breaking,
My make-up may be flaking,
But my smile, still, stays on!

Whatever happens, I'll leave it all to chance.
Another heartache - another failed romance.
On and on!
Does anybody know what we are living for?

انفجار

دیده اید موشهای آزمایشگاهی را ؟، و به خود گفته اید که چه زندگی پر مصیبتی دارند ؟ و از خود پرسیده اید که چرا باید چنین باشند ؟ موشها را به آزمایشگاه می آورند و در یک چرخه بی مفهوم و عبث، و زندگی ننگین و بی هدف رهایشان می کنند تا با زجر عمر را سپری کنند، شاید از قبال زحمتها و تحمل شکنجه هایشان تکه غذایی هم نصیبشان شود و البته شکر را نباید فراموش کنند. موش نمی داند که هدف از زندگیش چیست، به دنبال زندگی و برای بقا تلاش می کند و هر چه از او می خواهند را می آموزد و تکرار می کند، او نیز به دنبال خوشبختی می گردد... شنیده ام که ما نیز برای آزمایش و آزموده شدن آمده ایم، پدران و مادران الهی و زمینی و فرشتگان حقیقی و دروغین، از هر شکل و نوع، دست در دست هم گذارده اند تا آنچه محققان بر سر موشها می آورند را بر سر ما آورند. آفرینش،... آری تولد، این شرم انگیز ترین تفسیر واژه آزمودن زندگی، روی روح ماست. در جبر حیات، انفجار گناه ها را تولد می نامیم و آغاز به آزمایش گذاردن توان هر انسان را برای بر دوش کشانیدن بار زندگی به فال نیک می گیریم و قتل حقیقت و اختیار و اراده او، برای برآورده ساختن آرزوهای تباه شده و موفقیت های بدست نیاورده خودمان را، تربیت و ارشاد می نامیم و با چوب نصیحت و به نام درست و غلط بر سر او می کوبیم. نادانیهای خود را تجربه می نامیم و شادی حقیر خود را خوشبختی تعبیر می کنیم و فرصت خود بودن این اسیر آزمایشگاهی را به خوب بودن می فروشیم و دست و پایش را با ریسمان الهی سخت می بندیم و او را در حصار میله های بسته آزمایشگاه انسانیت رها می کنیم، باشد که رستگار شود. و او فراموش می کند خود بودن را. حتی نام مورد پسند خود را بر روی این عروسک می گذاریم و او را به تکرار خطای خود برای ادامه بقای این چرخه مبهم ناشناخته، تحریک می کنیم. ولی چه بسیار شنیده ام از کسانی که حتی در این زندان، در مقابل نامشان ایستاده اند و ندای شورش برآورده اند و گفتن ـ نخواستن ـ را جرات فریاد کرده اند و غریبانه آواز خود بودن را زمزمه نموده اند.

(Mama Said) Load Album-By James Hetfield-1996 (Metallica)
مادر به خوبی مرا تعلیم داده بود
آنگاه که جوان بودم، به من گفت
ای فرزند، زندگیت چونان کتاب گشوده ای است
پیش از آنکه تمام شود، آن را نبند {همه صفحاتش را بخوان}
شعله های فروزان تر، زودترمی سوزند و تمام می شوند
این است، آنچه از او شنیدم و به یاد دارم
قلب فرزند به مادر پیوند خورده و از آن اوست
اما، من باید راه خود را بیابم

بگذار این قلب از تو جدا شود
بگذار این فرزندت بزرگ شود
ای مادر، اجازه بده دلم به راه خود برود
یا اجازه بده این قلب {خود بودن} برای همیشه از حرکت بایستد

ـ شورش ـ ، نام خانوادگی تازه ام
خون وحشی در رگهایم
آویز سنگی دور گردنم
نشانه ای {از گذشته ام} که هنوز باقی مانده
خانه را خیلی زود ترک کردم {آنگه که سن کمی داشتم}
هر آنچه شنیده بودم دروغ بود
هرگز تقاضای بخشش نکرده امم
اما آنچه گفته شده، مانند آن است که انجام گرفته باشد

هرگز از کسی کمک نخواسته ام
و در مقابل چیزی هم به کسی نداده ام
اما تو، خلاء و پوچی خود را به من دادی
که با خود به گور خواهم برد {این پوچی همیشه، تا مرگ با من است}
پس بگذار این قلب برای همیشه از حرکت  بایستد

مادر، اکنون به خانه باز می گردم
آن چیزی که از من انتظار داشتی نیستم
اما عشق یک مادر به فرزندش
ناگفتنی است {قابل بیان نیست}، کمکم کن تا بمانم، تا باشم
آری، عشق و علاقه ات را با اطمینان به باور گرفتم
و همه آنچه را که به من گفته بودی
اکنون برای ورودم {بازگشتم}، آغوشت را نیازمندم {عشق و محبتت را}
ولی ...، یک تکه سنگ سرد...، تمام آن چیزیست که می بینم...
Mama, she has taught me well
Told me when I's young
Son, your life's an open book
Don't close it 'fore it's done
The brightest flame burns quickest
That's what I heard her say
A son's heart's owed to mother
But I must find my way

Let my heart go
Let your son grow
Mama, let my heart go
Or let this heart be still

"Rebel", my new last name
Wild blood in my veins
Apron strings around my neck
The mark that still remains
left home at an early age
Of what I heard was wrong
I never asked forgiveness
But what is said is done

Never I ask of you
But never I gave
But you gave me your emptiness
that I'll take to my grave
So let this heart be still

Mama, now I'm coming home
I'm not all you wished of me
But a mother's love for her son
Unspoken, help me be
Oh Yeah I took your love for granted
And all the things you said to me
I need your arms to welcome me
But a cold stone's all I see

اوج

خوب، بد، ...، خوب، دوباره بد، خوب، باز هم تکرار دایره پوسیده افکار دیگری، خوب، دوباره صدای موعظه، خوب، دوباره یادآوری دست نوشته های فیلسوفانه ذهنهای دور، خوب، دوباره توهمات آفرینش، خوب، دوباره نگاه های ملامت گر فرشتگان نادیده، خوب، دوباره شعار انسانیت، خوب، دوباره ادعای تکامل، خوب، دوباره وعده بهشت، خوب، دوباره نقش، خوب، و باز هم نقاب. حتی هوا هم خوب و بد دارد. چاره ای نیست جز باور غیر خود. باور آنها که بزرگ می خوانندشان. خوب، بد، زشت، زیبا، خطا، لغزش، حق، ... اینها چند تایی از سنگهای ترازوی زندگی هستند. برای باورشان باید بگوییم اینها قاعده نیستد، قانون نیستند، اینها در وجود ما هستند. وجدان ما هستند و حقیقت ما. ... و چه طنزـحقیقت تلخیست که اینهمه بی وجود، بی وجدان و نا حق داریم درمیان خود.! برای باور هر ناباوری باید دروغ گفت، جایی برای نگرانی نیست، این دروغ جزو خوبهایش بود. کتاب می خوانیم، وب لاگ، خاطره، همنشین خوب، اعتقاد، باور ... تا خوب لقب گرفته باشیم. ولی آنجا، درست در اوج قله های خوب بودن، آنجا که دیگر هیچ کس نیست، شیطان را فرا می خوانیم، تا به بهانه او، و به اطمینان درستی را در نهایت بودن، لحظه ای بد بودن را آزموده باشیم. من از این خوب و بدها، من از این درست و غلط ها، من از این حق و باطل ها، من از این زشت و زیباها، من از این تقلیدها، من از این خود نبودنها، و من از این اوج نشینیها، سخت هراسانم، که مبادا مرا، که مبادا تو را، که مبادا ما را، با فریب خوب بودن و به اصرار بهشتیان و با نیرنگ اندرزها و با سلاح باید و نبایدها و از مسیر راههای درست و زیر نگاههای فرشتگان، به آن اوج خلوت قله خوب بودن، و به آن نهایت درستی برسانند، آنجا که خطا را قدرت آزمایش، و گناه را جرات امتحان داریم. آنجا که صدای شیطان را، نه، صدای خدا را می توان شنید.

(Holier Than Thou) Black Album-By James Hetfield,Kirk Hammett,Lars Ulrich-1991 (Metallica)
دیگر بس است!
هنوز هم چرند و پرند از دهانت خارج می شود
هنوز تغییر نکرده ای هنوز هم مغزت کار نمی کند
و زمزمه های کوچکی در سرت دور می زند
چرا به جای اینها کمی نگران خودت نیستی ؟
که هستی ؟، کجا بوده ای ؟، از کجا آمده ای ؟
که همیشه حرف های بی اساس در نوک زبانت است
تو بیش از آنکه خود را باور داشته باشی دروغ می گویی
قضاوت نمی کنی مبادا که مورد قضاوت قرار گیری
پاکدامن تر از تو خودت هستی
مقدس تر از تو خودت هستی
و تو این را نمی دانی
قبل از اینکه در مورد من قضاوت کنی نگاهی به خودت بینداز
نمی توانی کاری بهتر از این پیدا کنی ؟
با انگشت اشاره می کنی، و زحمت فهمیدن به خود نمی دهی
و خود پسندی و حماقت دست در دست یکدیگر به راه می افتند
این کسی نیست که تو هستی این کسی است که می شناسی
و دیگران مبنای زندگی تو هستند
پل هایت را خراب می کنی و با ثروتت دوباره آنها را می سازی
قضاوت نمی کنی مبادا که مورد قضاوت قرار گیری
مقدس تر از تو خودت هستی
پاکدامن تر از تو خودت هستی
و تو این را نمی دانی

No more!
The craps rolls out your mouth again
Haven't changed, your brain is still gelatin
Little whispers circle around your head
Why don't you worry about yourself instead ?
Who are you? where ya been? where ya from?
Gossip is burning on the tip of your tongue
You lie so much you believe yourself
Judge not lest ye be judged yourself
Holier than thou, You are
Holier than thou, You are
You know not
Before you judge me take a look at you
Can't you find somethig better to do ?
Point the finger, slow to understand
Arrogance and ignorance go hand in hand
It's not who you are it's who you know
Others lives are the basis of your own
Burn your bridges build them back with wealth
Judge not lest ye be judged yourself
Holier than thou, You are
Holier than thou, You are
You know not

پرستش

آنگاه که همگان گویند : تو را می پرستیم ، به دامان پرستشگه دیگری چنگ می آویزم ، تا فریادی باشد در برابر خلق ، عصیانی باشد ایستاده روبه روی تکرار و خنجر خونینی در واژه تقلید . او را می پرستم که پرستشش مرا تنها ، در مقابل جهان قرار می دهد ، او را که تنها یار من برای شنا بر خلاف جهت تمامی رودهاست ، او را که تنها تکیه گاه من در برابر همه عادتهاست و او را که در نامش واژه عریان گناه رنگ می بازد . او را می پرستم ، نه چون مالک من است ، چون او سلاح خشمگینی ، زاده ذهن خروشان تنهای من است . پرستش از آن اوست که به نامش در برابر تو قد برافراشته ام :

(Tenebrarum Oratorium) Under The Moonspell Album-1994 (MoonSpell)
I Worship Thee , Cause You 're My Weapon to Hurt the God (MoonSpell)

بدبختی

دلم سخت برای بی خیالی هایم تنگ شده . خسته ام از فریادهای بیهوده ای که برای اثبات خود می زنم و گوشی را به درد نمی آورد . خسته ام از حس دانایی ، از حس بیشتر بودن، از حس ـ من می دانم ها ـ و اینکه با همه دانسته هایم ، نادانان پیش می روند و بیش می برند و من در همان هیاهوی خلوت دیرینه خود ، بی جهت آسودگی را طلب می کنم و می خواهم معنای زندگی را برای خود تفسیر کنم و دلیل بودن را . دیگر حتی افکار از هم گسیخته ام نیز مرا آرامشی نمی دهد . آن زمان ها لااقل صدای خودم را خوب می شنیدم . خسته ام از تکرار خود و از روزمرگیه کهنه دانسته هایم ، که من در تکرار مکرر خود ، دانسته هایم را دور می زنم . برای هیچ کس مهم نیست . نداشته هایم را در دیگری می جویم و خوب می دانم که هر سکه دو رو دارد و در هر زمان بیش از یک رو از آن من نیست ، و این نیم ، چه اندک است در ذهن بیمار بیش اندیش من . می شنوم که آن دیگران می گویند این لحظه ها فقط برای امتحان ماست ، ولی من در هر امتحان ، خطایی نابخشوده می بینم .

(My Friend of Misery) BlackAlbum-By James Hetfield,Lars Ulrich,Jason Newsted-1991 (Metallica)

آنجا ایستاده بودی و فریاد می زدی
می ترسیدی که هیچ کس صدایت را نشنود
می گویند صدای طبل خالی بیشتر است،
پس صدای خودت باید آرامت کند
فقط آنچه را که می خواهی، می شنوی
و فقط آنچه را می دانی که شنیده ای
تو سر تا پا در مصیبت فرو رفته ای
آمده ای که جهان را نجات دهی
 

ای بدبختی...
تو اصرار داری که سنگینی مشکلات دنیا،
 
باید به روی دوش تو باشد
بدبختی...
زندگی بسیار بیشتر از آن است که می بینی
دوست من، بدبختی ...

هنوز آنجا ایستاده ای و فریاد می زنی
هیچکس توجهی به آنچه می گویی ندارد
دوستان قبل از آنکه صدایت را بشنوند، رفته اند
خوشبختی کسی، بدبختی دیگری است
این لحظات برای آزمودن روح آدمیان فرستاده شده اند
اما به هر چه می نگری، یک جای کار اشتباه است
و تو... تو همه را به تنهایی به دوش می کشی
بیاد داشته باش، بدبختی شریک می خواهد

You just stood there screaming
Fearing no one was listening to you
They say the empty can rattles the most
The sound of your voice must soothe you
Hearing only what you want to hear
And knowing only what youve heard
You youre smothered in tragedy
Youre out to save the world

Misery
You insist that the weight of the world
Should be on your shoulders
Misery
Theres much more to life than what you see
My friend of misery

You still stood there screaming
No one caring about these words you tell
My friend before your voice is gone
One mans fun is anothers hell
These times are sent to try mens souls
But somethings wrong with all you see
You youll take it on all yourself
Remember, misery loves company

گریز

در این ویرانه ها ، راه گریزی نمی بینم . خسته ام از خوشبختی را به انتظار نشستن ، ساحلی هم نیست در کنار که امیدم دهد به رسیدن بلمی . آسمان هم دیشب بی ستاره بود ، قبل تر هایش را به یاد ندارم ، چگونه توان از سایه خود فرار کرد . دیده ام بسیار موج سواران را که بر سر موج ها می رانند ارابه های شادشان را ، گریزم نیست از امواج سرکش ویرانی که خروشان بر سرم می آیند . می خواهم فریاد برآرم ، می خواهد فریاد برآرد .

(Until It Sleeps) Load Album-By James Hetfield,Lars Ulrich-1996 (Metallica)

این درد درون را به کجا ببرم
می دوم، اما بازهم کنارم ایستاده

پس سینه مرا بشکاف، ومرا رها کن
در درونم چیزهایی زجه و فریاد میزنند
و این درد با این همه شکنجه، هنوز از من تنفر دارد
پس مرا درپناه خود بگیر، تا درد آرام شود

درست همانند یک نفرین، مثل یک حیوان سرگردان
یکبار سیرش کردی، و او دیگر رهایت نمی کند

پس سینه مرا بشکاف، اما مراقب باش
درونم چیزهای بی پروایی هست که درمان ندارد
و هنوز در چرک و کثافت آلوده هستم
پس مرا تمییز کن، تا پاک شوم

Where do I take this pain of mine
I run, but it stays right my side

So tear me open, pour me out
There's things inside that scream and shout
And the pain still hates me
So hold me, until it sleeps

Just like the curse, just like the stray
You feed it once, and now it stays

So tear me open, but beware
There's things inside without a care
And the dirt still stains me
So wash me, until I'm clean

درها

همیشه ازش می ترسیم ولی تظاهر می کنیم باش رفیقیم ، همیشه ازش فرار می کنیم اما نشون می دیم که دنبالشیم ، ، همیشه میگیم برامون عادیه اما همین که اتفاق می افته قاطی می کنیم ، حقیقت ، واژه ساده ای که همه زندگی باش درگیریم . حرفهای تکراری ، داستانهای خیالی ، جمله همیشگیه ـ اون راست میگه ـ ، ـ من میدونم ـ ، ـ مطمئنم ـ ، ـ بالاخره راستش و می فهمم ـ ، همه این حرفها تا سر یک نقطه جواب دارن ، از سر اون نقطه به بعد دیگه هپروته ، دیگه فال گیر و رمال و جن گیر و توهمه ، دیگه نادانیه ، جهله ، ترسه ، در جا زدنه . همیشه از امتحانی که براش درس نخوندیم می ترسیم ، ندونستن وحشت آوره ، توی تاریکی از اینکه نمی دونیم پشت اون جعبه چی می تونه باشه ، هراس وجودمون رو فرا میگیره ، ندونستن ترسناکه ، پشت تلفن از شنیدن صدای غمگین یا مضطرب یه آشنا ، به وحشت می افتیم ، نمی دونیم چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه ، ندونستن هراسناکه . ندونستن ، ندونستن ، ندونستن و مرگ ، بزرگترین نادانی و عجیب ترین نادانسته های ما . مرگ همون نقطه ایه که از اونجا به بعد دیگه هیچی نمی دونیم ، مرگ نقطه انتهای همه دانش ها و شناخته های ماست و تنها دری است که در سالن بزرگ زندگی روبروی ما قرار گرفته . حقیقت زندگی در پس این در نهفته است و مادامی که آن را بسته در پیش رو داریم از زندگی هیچ نخواهیم دانست و این بزرگترین درد بشر است ، جهل از معنا و حقیقت زندگی . همگی روزی این در رو باز خواهیم کرد ، پس برای باز کردنش زیاد عجله نکنید . راستی رفیق من همیشه عاشق مرگ بوده ، نمی دونم چرا ، شاید نقطه فرار می بیندش ، شاید رسیدن به آرامش ، یا شاید رهایی از زندگی ، علتش هر چه که هست اگه روزی به اینجا برسی می خوام بدونی که من دو دستی جلوی اون در رو گرفتم ، تا من نقطه فرارت ، نقطه آرامشت و نقطه رهاییت باشم . چند دقیقه بعد از اینکه این مطالب بی سر و ته و غیر مربوط رو نوشتم ، وقتی یکبار از آغاز خواندمشون کلمات آشنایی دیدم که به شکل عجیبی من رو به عقاید کسی مربوط می کرد ، گویی من فقط قصد تفسیر و ترجمه شعر او را داشته ام . از دیدن این تشابه تصادفی خندم گرفت . اسم این یادداشت موهوم را حقیقت گذاشته بودم ، اما با دیدن این تشابه نامش را عوض کردم . دانستن و ندانستن ، حقیقت ، مرگ ، این سو و آنسوی در ، همه و همه گویی نام ـ جیم موریسون ـ را در آهنگی که به نام خود گروه بود صدا می زد . ـدرهاـ :

(The Doors of Perception) By Jim Morrison-1966 (The Doors)

چیزهایی هست که می دانیم

و چیزهایی که نمی دانیم

و درمیانشان قرار گرفته اند ، : درها

There Are Things Known

And There Are Things Unknown 

And In Between Are The Doors

رها

امروز دوباره دلم هوای یه جای دور کرده ، اونقدر دور که هیچ چیز  آشنایی اونجا نباشه ، نه کسی که بخوام نگرانش باشم ، نه کاری که بخوام توش خودم رو یه آدم حسابی نشون بدم ، نه فردایی که هنوز نرسیده بخوام نگرانیش رو داشته باشم ، نه وطنی که بخوام حرص ویرونیش رو بخورم ، نه ماشینی که بخوام نگران بنزینش باشم ، نه مذهبی که بخوام نگران بهشت و جهنم و زمان ظهورش باشم ، نه عشقی که بخوام براش زجر بکشم ، نه هیچی ... فقط خودم باشم و خودم ، اون وقت شاید ، شاید بتونم مثل خودم زندگی کنم ، مثل منی که ازش خیلی دورم ، مثل اون خودی که حالا دیگه خیلی وقته حسش نمی کنم ، با من قهر کرده ، راهش از من جداست ، اون خودی که می گفت ـ The Less I Have, The More I Gain ـ اونی که می گفت ـ Never I Asked of You, But Never I gave ـ اونی که می گفت ـ Life Is Ours, We Live It Our Way ـ اونیکه بهم می گفت فقط واسه خودت زندگی کن ، خودت باش ، نگران نباش دیگران چی میگن ، چکار می کنن ، اون خودی که می گفت دنیا همش بازیه ، غصش رو نخور ، اینکه کجا جنگه ، کجا سیل اومده ، اون یارو کیو کشته ، این یکی چرا گشنست ، اون یکی ... همش از نزدیک بزرگه ، وقتی از بالا نگاه کنی اصلا به حساب نمی یاد ، وقتی با یه هوایما از روی شهری رد میشی جز صحنه های زیبای اون پایین هیچی دیگه رو نمی بینی ، ولی اگه بیای پایین شاید یه تصادف ببینی ، یه قتل ، یه تظاهرات ، یه دعوا ، یه روزنامه اجتماعی ، یه سخنرانی ... بهم می گفت دنیا رو از بالا ببین ، از خیلی بالاتر ، اونجا که همه کره زمین با هر چی توشه ، هیچ به نظر می رسه ، بهم می گفت اونوقت می تونی تازه شروع کنی به خودت بودن ، اون وقت تازه یادت میفته جهان چقدر بزرگه ، کهکشانها ، ستاره ها ، دنیاهای دور ...،آنقدر چیزای بزرگ می بینی که بزرگ فکر کنی و دیگه اینکه چرا دوستم این حرف رو زد ، چرا کار فلانی رو تلافی نکردم ، چرا ماشینم مثل اون پولداره نیست و هزار تا چراهای دیگه واست مسخره و کوچیک میشه . اون خودی که می گفت بخاطر خوش اومد هیچکس کاری که دوست نداری رو نکن ، اونیکه میگفت همونی باش که هستی ، حرفیو بزن که تو فکرته ، کاری رو کن که میلش رو داری ، اون منی که می گفت همه دنیا خونته ، همه ثروتش ماله تو ، شاهش تویی ، خداش تویی ، نگران هیچی نباش . دوست دارم مثل این شعر می تونستم زندگی کنم ، مثل این شعر نفس می کشیدم ، مثل این شعر حرف می زدم، مثل این شعر بودم ، دوست دارم آزاد بودم و رها ، رها از همه چیز : WHEREVER I MAY ROAM ـ متالیکا : 

(Wherever I May Roam) Black Album-By James Hetfield,Lars Ulrich-1991 (Metallica)
و جاده عروس من می شود
از همه چیز تهی گشته ام، جز غرور
پس به او اعتماد می کنم
و او مرا خشنود می سازد
هر آنچه نیاز دارم را به من خواهد داد

و با غبار در گلو آرزو می کنم
فقط دانش و معرفت را ذخیره کنم
{چرا که} در این بازی {زندگی} ، فقط یک برده اسیرباقی خواهی ماند

خانه بدوش ، آواره
ولگرد، کوچ نشین
مرا هرچه میخواهی صدا بزن

اما من همه جا از فرصت استفاده خواهم کرد
آزادانه هرکجا فکرم را بیان خواهم کرد
و هر کجا دوباره تعریف خواهم کرد

به هر کجا که بروم
هر جا سرم را بگذارم همانجا خانه من است

و زمین تخت من می شود
به ناشناخته ها خو کرده ام
زیر ستارگان بی هدف بزرگ شده ام
با خودم (بوسیله خودم) اما نه تنها {من دیگری هم هست}
از هیچ کس خواهش نکردم و کمک نگرفته ام

و از هر قیدی آزاد شدم
هر چه کمتر داشته باشم ، بیشتر بدست می آورم
خارج از راه معمول و عرف ، سلطنت میکنم {آری من حاکم خود هستم}

هر کجا که بروم
همانجا که سرم را بگذارم ، خانه ام خواهد بود

روی سنگ قبرم حک شده
جسمم میخوابد {میمیرد}، اما هنوز پیش می روم

And the road becomes my bride
I have stripped of all but pride
So in her I do confide
And she keeps me satisfied
Gives me all I need

And with dust in throat I crave
Only knowledge will I save
To the game you stay a slave

Rover, wanderer
Nomad, vagabond
Call me what you will

But I'll take my time anywhere
Free to speak my mind anywhere
And I'll redefine anywhere

Anywhere I roam
Where I lay my head is home

And the earth becomes my throne
I adapt to the unknown
Under wandering stars I've grown
By myself but not alone
I ask no one

And my ties are severed clean
Less I have the more I gain
Off the beaten path I reign

Anywhere I may roam
Where I lay my head is home

Carved upon my stone
My body lies, but still I roam

دروغ

خوب از قضا امروز با مسئله پرحرارت سهمیه که نه ، جیره بندی بنزین شروع شده و خبر آتش سوزی در بسیاری ایستگاههای سوخت رسانی یا به عبارت خودمونی تر همون پمپ بنزین ها. خیلی ها از آتش گرفتن حدود ۴۰ ایستگاه در تهران خبر می دن که این آمار رو نمی دونم از کدوم قسمتشون در آوردن ، بماند که از صبح تو مسیری که میومدم با دیدن چندین ایستگاه اتوبوس از جا در آورده شده و ۲ مورد ایستگاه سوخت رسانی که از جمله بزرگترین پمپ بنزین های تهران هم هستند و کاملا سوخته بودن و حتی بقایای دو ماشین سوخته هم در محل وجود داشت و هر دو ایستگاه کاملا تعطیل بودند ، با خودم فکر کردم همچین بیراه هم نمی گن و بعد هم که از شواهد دوستان از مناطق مختلف حداقل بیش از ۹ مورد بی واسطه اطلاع رسانی شد که از جمله ایستگاه گیشا ، خیابان قزوین ،ایستگاه مفتح ،بزرگراه ایران پارس ، خیابان کمیل و ... را می تونم نام ببرم. همینطور از یکی از دوستان از شلوغی دانشگاه امیر کبیر و بگیر و ببند شدید در اونجا خبردار شدم که به چه علتی هست رو نمی دونم . اما نکته جالب این وسط ، یکی صبح اخبار رادیو بود که از قول یکی از مسئولین خیلی بلند داشت به مشکلات عراق و آمریکا اشاره می کرد که یادم انداخت ما مشکل نداریم و این عراق و آمریکا هستن که مشکل دارن و دوم یک بازی بچه گانه بر سر نحوه اطلاع رسانی زمان سهمیه بندی بنزین بود که همین ۳ روز پیش در روزنامه های رسمی عنوان شد فعلا تا مرداد ماه سهمیه بندی انجام نمی گیرد و به ناگه دیشب ... دروغ از این بزرگتر ، دروغ اونم از نوع گول مالیدن و به عبارتی خر کردن ملت ، دیگه بدتر می شه ... بازم این ذهن ـ هارد راک ـ من یاد ـ متالیکا ـ افتاد ، اونجا که تو آهنگ ـ To Live Is To Die ـ میگه :

(Ride The Lightning) Ride the Lightning Album-By James Hetfield,Lars Ulrich,Dave Mustaine,Cliff Burton-1984 (Metallica)
When a Man Lies, He Murders Some Part of the World
آنگاه که انسانی دروغ می گوید، او بخشی از جهان را به قتل می رساند و نابود می کند

These Are the Pale Deaths, Which Men Miscall Their Lives
اینها مرگهای کمرنگی هستند، که به خطا زندگی می خوانندشان

All this I Cannot Bear to Witness Any Longer,Cannot the Kingdom of Salvation Take Me Home
دیگر بیش از این نمی توانم ـ این زندگیهای پر دروغ را ـ تحمل کنم و شاهد آن باشم که این قلمرو رستگاری توان رسانیدن مرا تا به سر منزل مقصود ندارد

هیچکس

زندگی چیز عجیب غریبی ، همه توش می ریم جلو ، ولی اگه از یکیمون بپرسن کجا ؟ .هوم . یاد شعری می افتم : ـ زندگی کوهی است ، قله ای است ، این کوه را تسخیر نتوان کرد ، لیک در این پیچ و خمها ، بی تکاپو نیز نتوان زیست ـ . همش در حال دویدن . دنبال هدفامون . هدف واسه یکی نون شب ، واسه یکی دیگه کنکور ، واسه یکی دیگه فلان ماشین ، واسه یکی مثل من رسیدن به آرامش ... هیچ وقت تموم نمی شن ، حالا اگه یه بار خوب این مسیر رو از بالا نگاه کنیم یه پروسه خنده دار جلومون می بینیم . همون که ـ مرلین مانسون ـ میگه ، توی آهنگی که ۳ تا جمله بیشتر نداره ، سه فریاد ، سه حقیقت : ـ we are nobody ـ آره ما هیچی نیستیم ، وقتی به دنیا می یایم هیچکی و هیچی نیستیم . کم کم که بزرگ می شیم اینو می فهمیم ، اونوقته که خودمون و در نقش قهرمان داستانها و فیلمها تصور می کنیم . ـ wanna be somebody ـ همونجاست که تصمیم می گیریم . حالا دیگه می خوایم کسی بشیم . شروع می کنیم : ـ من دوست دارم یک پزشک شوم تا فرد مفیدی برای جامعه باشم .یک پزشک به انسانها کمک می کند تا سالم بمانند و زندگی ... ـ حالا می خوایم دکتر بشیم، مهندس ، دانشمند ، فضانورد ، تمام روزا درس می خونیم ، کار می کنیم ، روابطمون رو بیشتر می کنیم ، می ریم دانشگاه ، سربازی ، کلاسای مختلف ، زبانای مختلف ، چند تاش واسه دلمونه ، اما بقیه واسه اینکه ما بیشتر باشیم ، کسی بشیم ، تو کار دنبال پول بیشتریم ، موقعیت بهتر ، قراره کسی بشیم . سالها می دویم و می دویم و می دویم ... ـ now it's time to die forever ـ هه هه هه ...آره به اینجا می رسیم .حالا وقت رفتنه ... اینجا که می رسیم شروع میکنیم عقب رو نگاه کردن ، اما جالبش اینه که مقام و موقعیت و تلاشها و اکتشافات و اینا رو دیگه نمی بینیم . حالا چیزایی که یادآوریش زیبا و لذت بخش میشه چیزای دیگه ایه که یه موقعی مهم نبودن : عشق - مناظز زیبا - مسافرتامون - خنده و شادیامون تو جمعهای دوستانه ، اولین باری که انقدر خوردیم تا بالا زدیم ، اولین پکی که به سیگار زدیم ، اولین فرار از مدرسه ، شیطنتای قدیم ، اون موزیک و اون فیلم و اون لحظه هایی که یه بار ما رو تو خودش کشونده بود . یادگاری اون دوست که گمش کردیم ... زندگی احمقانست ... کاش می شد احمقانه زندگی کرد . تو یه مسیر پر پیچ و خم اگه بخوای مستقیم بری به ناکجا می رسی ، تو یه دنیای دیوانه و یه زندگی احمقانه اگه احساس با شعور و منطق و عقلدار بودن می کنی ، به هیچ می رسی . عقل می خواد ما همه چی باشیم ولی زندگی میگه ما هیچکس نیستیم.واسه همه اشتباهات مقصر می خوایم. اما مقصر زندگی کیه ـ the thorn within ـ :

(The Thorn Within) Load Album-By Kirk Hammett,James Hetfield,Lars Ulrich-1996 (Metallica)
مرا ببخش پدر !!!
چراکه من گناه کرده ام
من گناهکارم به خاطر زندگیی که در درون خود احساس میکنم

آنگاه که به من ننگ خطا می زنند
این لکه شرمساری

آیا باید سرم را با خفت و سیه رویی پایین بیندازم
یا آنکه سرم را راست و بالا بگیرم
و بدانم که این تویی که مستوجب سرزنش و ملامتی

Forgive Me Father
For I have Sinned
Find Me Guilty of The LIFE I Feel within

When I 'm Branded
This Mark of Shame

Should I Look Down Disgrace
or Straight the Head
and Know That You Must Be Blamed

نهایت

در نهایت آغاز می کنم. آنجا که در نقطه پایان شروعی را جستجو می کنم . به بهانه فرار از خود پناهگاهی را می جویم ، و سرگشته در دنیای مجاز ، کلبه ای کوچک در گوشه دنج جنگلی دورتر از آنسوی کوهها را می یابم . باشد که دقایقی از روز مجالی برای فرار از درون خسته خود به خانه ای که متعلق به هیچکس نیست و به دنیایی که جداست از قهر و آشتیهای زمانه که نه ، نازمانه اجباری خود ، داشته باشم .کاش می شد برای روزهای عمر کلید reset و delete ساخت، امروز را پاک می کردم ، و دیروز و قبل تر و قبل تر هایش را، تا به هر آنکجا که می خواستم می رسیدم ، بعد آن روز را reset می کردم تا از نو شروع شود . کاش می شد به گذشته بازگشت . کاش می شد به آینده سفر کرد ، آنقدر دور که هیچکس را نشناسم . آنقدر دور که نیازی به گمنام بودن نباشد . یاد ـ جان لنن ـ می افتم . او هم اندیشه فرار داشت :

(Yesterday) Help Album-By John Lennon,McCartney-1965 (The Beatles)
دیروز، همه مشکلات جقدر دور به نظر می رسید
حالا، مثل اینکه همه آنها آمده اند تا همیشه بمانند
آه، گذشته، تو را باور دارم

ناگهان، حتی دیگر نیمی از آنچه بودم هم، نیستم
گویی سایه ای بر بالای سرم ایستاده
آه که من فقط به دیروز {گذشته ها} اطمینان دارم

Yesterday, all my troubles seemed so far away
Now it looks as though they're here to stay
Oh, I believe in yesterday

Suddenly, I'm not half the man i used to be
There's a shadow hanging over me
Oh, yesterday came suddenly